کسی که ساعتی بر خواری فراگرفتن شکیبایی نورزد، همواره در خوارینادانی باقی بماند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
انتظار اهورایی
عاشقانه های من
سه شنبه 89 اردیبهشت 28 , ساعت 1:0 عصر  

سووشون

زیباترین و عزیزترین کتاب توی کتابخونه ما. و هنوز که هنوزه با خوندن صدها رمان و کتاب دیگه کسی نتونسته به زیبایی سیمین اینچنین نثری رو به دلم بنشونه. و شاید هزار بار ختم شده و طعم شیرین و تازگیش هنوز از زیر زبانم نرفته. یکبار گم شد و برای بدست اوردن اون نسخه قدیمیش( در واقع یادگار پدرم و چقدر شرمنده شدم از گم شدن هرچند او هنوز نمیدونه) زمین و زمان رو زیر پا گذاشتم تا به همون شکل و همون سبک و بی سانسور باز هم داشته باشمش.هرچند نسخه دیگه ای ازاون کتاب دستم رسید و اونی که  برای اولین بار  و  با سختی زیاد در سن 10 سالگی و با وجود اینکه بیش از یک پنجمشو نمیفهمیدم خونده بودم نبود و یکم باش احساس بیگانگی میکنم باز برام عزیزترین کتاب توی کتابخونس.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
نمی دونم که نمی دونم
شنبه 89 اردیبهشت 25 , ساعت 10:33 صبح  

به عنوان یه زن متاهل و بچه دار احسساتم خیلی خیلی کم شبیه کسانیه که به عنوان پیوند لینکشون کردم. همش فکر میکنم چه خوشن و چه ساده اندیش؟و خوش بحالشون و تازه پیامهای منو پاک میکنن که مثلا میگم چرا از اینکه بچتو راهی مهد یکنی انقدر غصه می خوری یا انقدر وقت داری که به یه پارتی فکر کنی وو برای راه اندازیش.... پس بهتره بگم یا من خیلی یوبس و خشکم و بی احساس و شما سرشار از احساس مادرانه و همسرانه و کلا همه چی یا شما خیلی لوس و مشغول گذارن ساده این چندروز زندگی دنیا

نمی دونم که نمیدونم


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
جهنم
سه شنبه 89 اردیبهشت 21 , ساعت 11:10 صبح  

داشتم فکر میکردم این جمله یعنی چی؟

خدایا اخه زور نیست به زور ما رو به این دنیا اوردی بعد هم میگی همون کاری که من بایدبگم انجام بدید و اگه انجام ندادید آتشی هولناک  و سوزان در انتظارتونه و تازه اگه خیلی خوب باشید و به حرفم باشید شاید شاید اون جای جهنم که شعله هاشم زیاد سوزان نیست یه جایی بهتون بدم!


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
زندگی و بازی یا بازی زندگی
یکشنبه 89 اردیبهشت 12 , ساعت 10:26 صبح  

بعید میدونم این یادداشتهارو بخونید شاید هم یه روز که اتفاقی داشتید یه چیزی جستجو میکردید ببنید و بخونید و .... یادتونه چه آتیشی می سوزوندیم ؟ یادتونه خونه آقایی (بابابزرگ) رو با اون حیاط کوچیک رو سرمون می ذاشتیم و نمیدونم چطور سه طبقه ساختمونو با قدمهای برق اسا طی میکردیم؟ محمد یادته گرگ میشدی؟ ما دخترا فرار میکردیم و انقدر بالا بلندی بود که بتونیم براحتی از چنگت در بریم و پسرها عجب میل عجیبی دارن به گرگ شدن و دنبال دخترا دویدن و احیانا اون وسطا یه لگد زدن به پروپاشون. یادتونه تو اون اتاق کوچیک چه نقشه ها که برای اومدن دایی کشیدیم و همش نقش برآب شد حتی یکیشم نتونستیم اجرا کنیم ؟ یادتونه قرار بود محمد بره زیر اون کمد قدیمی خوشکل که مامان بزرگ بهش میگفت دولاب و قایم بشه که اگه هرکی خواست بادبادکها رو بترکونه یه سوزن بزنه به پاش؟

یادتونه پشت بوم خونه طبقه سوم یه خونه با چوبهای در و پنجره اون خونه  قدیمی سر کوچه که خرابش کرده بودن تا جاش یه نو بسازن چه خونه قشنگی ساختیم؟ و اون درو پنجره ها چقدر خوشکل بود و حتی میخ نداشتن و با چوبهای مکعب مستطیل به هم پیچ و میخ میشدن ؟ یادتونه اون گربه مادر که محمد بچه شو از تو لونش کشید بیرون و مادر بهمون حمله کرد و به صورت محمد چنگ انداخت؟ یادتونه اون گنجشک کوچولو رو وقتی مرد کفن کردیم و تو باغچه خاک کردیم و براش مراسم ختم گرفتیم و مامان برامون حلوا پخت؟ یادتونه.............. 

بچه ها ی ما کدوم یکی از این خاطرات رو با هم دارن توی خونه های ..... بدون همبازی و.....

نمی دونم شاید تو عصر صنعت خاطرات هم باید صنعتی باشه شاید باید هرکس فرزند زمانه خودش باشه و شاید ...... مهم اینه که با یاداوری همه این خاطرات اشک تو چشمام جمع شده  ما اونموقع  در بازیهامون زندگی می کردیم و الان تو زندگی هامون بازی میکنیم.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
عضلات فرسوده من
شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 1:29 عصر  
دوچرخه سواری هم مثل شناست راستش چون فرهنگ ورزشی من خیلی پایینه این دوتا تنها ورزشهایی هستن که انجام دادم پس همین دوتا رو می شناسم. نه اینکه شبیه باشن ها!!! نه بخدا انقدر ها هم بی فرهنگ نیستم از این نظر شبیه همن که ادمو میبرن به دنیایی که هیچ فکری بجز کاری که الان داری انجام میدی  توش نیست تو هردو در عین استفاده از مغزت که تمرکز و دقت میخواد « البته دفعات اول بقیش اونم نمی خواد» همش استفاده از  کل عضلات فرسوده و ماشینی و بکار گرفته نشده ماست حداقل عضلات  من یکی. حالا منو بگو که  یه آرزو به آرزوهام اضافه شد.
نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
تریپ موجه و لباس نامناسب
شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 12:55 عصر  

یه لنگه پا وایسادیم بین دوتا قطار مترو اینوریه هر 5 دقیقه میرسه و اونوریه هر یه ربع راه میفته .از اینوریه کیلو کیلو آدم میریزه بیرون و حمله ور که میشن به اونوریه آدم به یاد جنگ میفته و مو به تنم راست میشه و باید یه گوشه چنان کز کنی که مبادا زیر جمعیت له بشی  و اینوریه هی خالی میشه ولی اونوریه نمیدونم چرا پر نمیشه!! یه هو محوطه خالی از ادم میشه و یه هو غلغله میشه .حالا که خلوته یه آقای نیروی انتظامی میاد جلو و من تا الان اینهمه وایسادم اونجا ندیدمش و حتی فکرشم نمیکنم داره میاد سمت ما. یه قیافه عاقل اندر سفیه به خواهرک میندازه و متفکرانه میگه : ( اخه این چیه پوشیدی؟)

هنوز باورم نیست  با ماست و میرم تو بحر لباس خواهرک.یه مانتوی نسبتا تا میانه ران که تنگ هم نیست  به رنگ کرم با گلهای طرح بته جقه  قهوه ای یا یه همچی رنگی و به نظرم چه خوشکله  و روسری قرمز قهوه ای و موهاشم کمی بیرونه بی هیچ آرایشی .و بعد نگاهی به سرتاپای من میکنه ولی نه تو صورتم و میگه  : نه به این خانم نه به شما به این میگن افراط و تفریط!!!!!!!!! من با اجازتون چادر ملی پوشیدم و داریم میریم چیتگر!!! خواهرک هول شده و نمیدونه چی بگه و اقاهه ادامه میده: تریپت!!! موجهه ولی لباست مناسب نیست ( فکر می کنم که بهش بگم لطفا تریپ موجه و لباس نامناسبشو توضیح بدید. مثلا گلش بدرنگه؟ یا خودش؟ یا چی؟) که خواهرک با پته پته میگه ببخشید(‏و بعد خودش اعتراف میکنه نمی دونم واسه چی باید منو می بخشید)  و آقاهه میگه : دیگه تکرار نشه !!! قاعدتا چشم. وقتی میره خواهرک از ترسش می خواد خودشو یه جایی قایم کنه که اون یکی دیگه که خیلی هم اخموه بهش گیر نده و من هنوز تو یه بهت عجیب موندم و نمی دونم بخندم یا گریه کنم


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
آخ انگشت شست پام!
جمعه 89 اردیبهشت 3 , ساعت 11:0 صبح  

معاون کلانتر یادتونه که قلبی از طلا زیر اون نشون کلانتریش داشت قصه پای من هیچ ربطی یبه اون نداره فقط بی اختیار منو یاد اون انداخت

بعد از اون همه تاخیر تلو تلو خوران بیرون میام سردردی دارم که فکر می کنم هیچ وقت خوب نمیشه و این چشمای بیچاره جلوشونو نمیبینن وای که چقدر دلم یه تیکه زمین می خواد که فقط سرمو یه ریزه بذارم روشو یه لحظه به خواب برم شایدجبران بی خوابیهام بشه ولی انقدر دیرم شده که فقط به رسیدن باید فکر کنم نه چیز دیگه و نمی دونم چشمام  چطور اون مردک هیزو می بینه که لبه باغچه تو پیاده رو نشسته و ادم خیال میکنه هیچ کار دیگه ای تو دنیا نداره. می دوم که از زیر نگاههای نامانوسش خلاص بشم و درست باید دقیقا جلوی اون سکوی پیاده رو رو نبینم و تلپ زمین بخورم و پام چنان بپیچه و فقط با صدای خفه ای بتون بگم آخ!  و باز بلند بشم و بدوم اونم با پای لنگ.  ده ساعتی که  از اون پیچش پا م میگذره و احساس میکنم پام یه قلوه سنگ متورم شده ولی مجبورم باش راه برم چاره ای ندارم یه حرکت کوچیک اجدادمو جلوی چشمام میاره و سردردم جلوش لنگ انداخته و تا برسم آزادی بی حرکت هم چنان درد میکنه  و نمی دونم چرا همش فکر می کنم اگه جرش بدم تا یه تقه کنه دردش ساکت میشه تازه ساعت 11 شب که پامو از تو کفش درمیارم تا یه نگاه بهش بندازم ببینم اصلا چی شده. خداروشکر کبود نشده ولی دقیقا از روی پا  تا ساق پام مثل قلوه سنگ متورم  شده به نظر شما شکسته؟؟؟


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
درباره وبلاگ

انتظار اهورایی

باران
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 14 بازدید
بازدید دیروز: 3 بازدید
بازدید کل: 61516 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
لینک های روزانه

انتظار [46]
عصر نوشتن [9]
خیال سبز [54]
[آرشیو(3)]
فهرست موضوعی یادداشت ها
رومانتیک[4] . هویت[4] . وحشی[2] . طبیعت[2] . حرف کلیدی ندارم[2] . مرهم[2] . عشق و نفرت . زخم . برزخ . بهشت و جهنم . بیم و امید .
نوشته های پیشین

دی ماه
بهمن ماه
اسفند ماه
خرداد 1387
اردیبهشت 1387
فروردین 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
بهمن 1387
آبان 1388
آذر 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
لوگوی وبلاگ من

انتظار اهورایی
لینک دوستان من

گل سرخ
پرسش مهر 8
عشق الهی
زن بودن ممنوع
هر آنچه که شما میخواهید...
بانو بلاگ
سیب سرخ
آسمان عطش
مسایل جنسی

سپیده و فرید

روزنگار خانم شین
گیس طلا
گلمریم
روزا
آیدا
ترگل
نیلوفر
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

رهایی
زیرلبی های مادرانه
چشمامو میبندم و تو منو راه ببر...
خدا به همرات
حسودانه
یعنی میشه؟
تنهایی
باز هم تو
فریاد فریاد
ظلم شاخ و دم نداره
آرامش درون و طوفان برون
[عناوین آرشیوشده]