با تو تا سحر رسیدم
توی ظلمت شبا نه
با تو از راز شکفتن
تو زمستون عاشقانه
گفتم و گفتم حذر کن
از نگاه پرفسانه
ترس من از رفتن توست
رفتن اما بی بها نه
تا ابد با من بمان
با من از عشقت بگو
عاشقی چون تو ستمگر
عاشقی چون من.......
تو لطیفی مثل شبنم
گرم و سوزان مثل آتش
با صفا و صادقانه
می نشینی بر دو چشمم
مثل اشک از دل میایی
مثل سایه
پا به پایت می دوم تا بی نهایت
شور و شوق با تو بودن
می کشد هر شب به سویت
این دل آشفته ام را
مثل پروا نه به گردت
شمع من کمتر بسوزان
دیگر این دل مال من نیست
رحم کن بر قلب عاشق
مثل باران بر شقایق
با شاخه های سست خیالم چه می کنی؟
با روزگار رو به زوالم چه می کنی ؟
گیرم که باورم شود تو را خواب دیده ام
با این همه سالم چه می کنی ؟
دو از منی از این د ور تر نشو
با آرزوی عشق محالم چه می کنی ؟
گویند اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
گر من زسست عهدی زمانه بنالم چه می کنی؟
گیرم که ای زمانه تو هم ساختی ولی
با سرنوشت حک شده بر فالم چه می کنی؟