دشمن ترینِ مردم نزد خداوند، کسی است که مردم از زبانش بترسند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
انتظار اهورایی
بی جنبه انتقاد ناپذیر جرخورده
سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 9:17 صبح  

  دارم فکر می کنم اونایی که کتاب و مطلب و ....اینا و موسیقی و فیلم و برنامه برای یه ملت یا حتی یه دنیا می سازن عجب دل شیری دارن که انتقادهای سنگین رو بشنون و و وای من که نمی تونم از اونجا میگم نمی تونم که دیروز از مطلبی خوشم اومد و دیدم بی رحمی یه عده نخونن یا ندونن و برای همه همکارای اداری که بیشتر از هزار نفر هستن ارسال کردم که یکی از همکارا(‏یه خانم که نمی شناسم و منتظرم بشناسم تا حالشو بگیرم)‏یه حال اساسی داد که برق از کلم پرید و هنوز تو کفش هستم و برق به کلم برنگشته مطلب رو هم می ذارم تا خودتون قضاوت کنید ایراد این همکار محترم چه ربطی به مطلب من داره؟؟؟؟؟؟؟؟

پ. ن: امکان ارسال پیام تو اتوماسیون اداری رو ازم گرفتن !!!!!!!!!!!

 

چهارشنبه سوری یکی از مهمترین جشنهای دوران ایران باستان است که در آخرین چهارشنبه‌ی سال برگزار می‌شده و به عنوان «جشن اتحاد» از آن یاد می‌کنند، چرا که ابعاد متعدد انسانی این جشن که جامعه آن روزگار را به سوی نیکبختی رهنمون می‌شده، جملگی به یک پیام مشترک منجر شده که همان ارتقای روحیه‌ی اتحاد و نوع دوستی بوده است.

بعد از ورود اسلام به ایران این جشن با آمدن «حاجی فیروز?» که یکی از قدیمی‌ترین شخصیتهای نمایش شادی آور بوده است و دست کم از «عصر ساسانیان» وجود داشته آغاز می‌ِشده.

«حاجی فیروز» درست ?? روز قبل از آمدن عید نوروز با صورتی سیاه شده و لباسی قرمز در بین مردم حاضر می‌شده سپس همه با جشنی دور هم جمع می‌شدند خارها و گیاهان هرز زمین را کنده و زمین منطقه را آماده باروری می‌کردند و زباله‌ها را نیز صبح چهارشنبه از کوچه و خیابان جمع می‌کردند و شب همراه با خارها و بوته‌ها می‌سوزاندند. به همین خاطر چهارشنبه سوری افزون به جشن اتحاد چشن پاکسازی محیط زیست هم بوده. در واقع یکی از پیامهای این جشن این است که بسوزانید و نابود کنید خارها را، و خارهای نفستان و زشتی‌ها و پلیدی‌های سال کهنه را.

آنها آتش می‌افروختند و کلامی که از آن روزها برای ما از بازیها و جشنها باقی مانده«زردی من از تو و سرخی تو از من» است که در هنگام پریدن از روی آتش آن را نی‌خواندند. در این جمله زردی به معنای رخوت و سستی و بی‌تحرکی و سرخی به معنای گلکون و باطراوت و شاداب بودن است.

                 

آنها در هفت نقطه با فاصله‌های معین بوته‌ها را روشن می‌کردند سپس ابتدا پیرمردها و پیرزنها از روی آن می‌پریدند. به این دلیل که احترام به بزرگترها واجب است و همین‌طور آنها به علت سن زیادشان رخوت و سستی بیشتری دارند و باید زودتر از جوانها زردی خود را به آتش بسپارند، بعد از آن جوانترها و بیمارها هم باید از روی آتش می‌پریدند.

جالی توجه اینکه در آن زمان هیچ شیء یا ماده منفجره‌ای در آتش نمی‌انداختند تا ترس ایجاد نشود از اینجا خواهیم فهمید آتش به عنوانی که از عناصر حیات برای ایرانیان باستان مقدس و مظهر فروغ یزدان بوده است اما استفاده از ترقه و ...ابتکار آنها نبوده و بعدها به این مراسم اضافه شده است.

در این جشن آتش را خاموش نمی‌کردند و خاموش کردن آن را بد می‌دانستند بعد از اینکه آتش تا آخر سوخت حاجی فیروز مقداری از دوده‌ی آتش را به صورت خود مالیده و به راه نامعلومی می‌رفت و برای مردم آرزوی اتحاد و همبستگی می‌کرد پس از رفتن او مردم خاکسترها در جایی می‌گذاشتند تا باد آن را ببرد.

بعد از مراسم آتش بازی مراسم کوزه شکنی بوده که به دو روایت نقل شده است: عده‌ای گفته‌اند که هر خانواده بنا به بنابر توانایی مالیش چند سکه در کوزه‌ای قرار می‌داده و آن را از پشت بام به درون کوچه پرت می‌کرده است و هر کدام از نیازمندان به اندازه نیازشان از آن پول بر می‌داشتند و البته نه بیشتر و هیچ شخص ذره ای هم از آن پول‌ها بر نمی‌داشته زیرا معتقد بودند در غیر این صورت برکت از خانه‌هایشان خواهد رفت. و به روایت دیگر هر خانواده تکه‌ای زغال که نماد سیاه بختی، تکه‌ای نمک که نماد شورچشمی و کوچکترین سکه‌ی رایج را که نماد تنگدستی است درون کوزه می‌اندخته و بعد از چرخاندن دور سر تک‌تک اعزای خانواده از بالای پشت بام به پائین می‌انداختند و می‌گفتند «درد و بلای خانه را در کوچه ریختم».

بعد از مراسم کوزه شکنی مراسم قاشق زنی بوده که شخصی که وضع مالی خوبی نداشته با پوشاندن صورت خود بر در خانه‌ها می‌رفته و افراد پول یا آجیل چهارشنبه سوری را که از هفت میوه‌ی خشک تشکیل شده به عنوان کمک در ظرف او می‌ریختند.

آخرین مراسمی که در این شب انجام می‌شده مراسم جالب «شال اندازی» که خواستگاری غیر مستقیم است بوده. به این ترتیب که خواستگار شالی را درون خانه‌ی دختر مورد نظرش می‌انداخته و منتظر می‌مانده اگر خانواده‌ی دختر شیرینی جلوی در می‌گذاشتند جوابشان مثبت و اگر ترشی می‌گذاشتند جوابشان منفی بوده و دختر قصد ازدواج نداشته.

در صورت مثبت بودن جواب خانواده‌های دو طرف در شبهای بعد به صحبت می‌نشستند و اگر به توافق می‌رسیدند یک نفر فال گوش می‌ایستاد به این صورت که در کوچه منتظر می‌ماند تا چند نفر عبور کنند اگر صحبتهای آنها غم‌انگیز بود فال بد می‌آمد ولی اگر حرفهایشان شاد و خوش بود فال خوب بوده و وصلت انجام می‌شد.

پژوهش : کیوان افشین جو

 

جوابیه یا انتقادیه غیر مرتبط که حسابی جرم داد:

با سلام
همیشه به یاد داشته باش که هیچ ریسمانی محکم تر از ریسمان خداوند متعال برای اتحاد وجود ندارد ( و اعتصموا بحبل الله جمیعاً و لا تفرقوا ... )
وهیچ کدام از چنین آیین هایی نمی تواند اتحادبخش باشد و با توجه به فرهنگ غلطی که در چهارشنبه سوری ها رواج پیداکرده و خطراتی که همه ساله در آستانه سال نو  گریبان گیر بسیاری از خانواده ها می گردد به نظر می رسد ترویج و توجیه چنین آیین هایی صحیح نباشد و هیچ کدام از چنین آیین هایی منجر به سعادت، خوشبختی و عاقبت به خیری بشر نگردیده است.
ای کاش باور می کردیم که فرهنگ اسلامی خودمان آنقدر غنی است که ما را از قید و بند نیاز به برگزاری چنین آیین هایی رها می نماید.!!!!!!!!!!!!!!
 
پ ن .بعدتر:‏ مسئول انفورماتیک گفت می خوای بگم برات راه بندازن؟
گفتم نه انقدر حرصیم و در عین حال بی جنبه که اگه راه بیفته یه جواب سند تو آل (‏ببخشید هرکاری م یکنم انگلیسی نمیشه)  میکنم دندان شکن که اخراجم کنن پس بی خیالش

بازم پ. ن:‏ برای منتقدین محترم این وبلاگ از طریق خط خانگی لود می شود نه اداری و در وقت اداری


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
دلم یه سیر پر گریه می خواد
شنبه 88 اسفند 22 , ساعت 11:12 صبح  

 با اون نمایش شاد و قشنگ که دخترک کلی رقصید و خندید و دست زد وحرکات بازیگرا به نظر من انقدر جلف بود که خنده نداشت ولی از حرکات و شادی دخترک کلی خندیدمو ذوق زدم بی اختیار بی اختیار. چرا با اختیار و اراده خودم از هیچ چی لذت نمیبرم ؟؟؟ از هیچی نه بوی عید که خیلی زودتر از موقع خودش خودشو تو بینی ها چپونده .نه از خرید عید نه از نونوار شدنش نه از خونه تکونی هاش نه از عروسیهایی که درپیش داریم دلم یه سیر پر گریه می خواد

اره همین که وارد دنیای خودم میشم کر و کور و لال و بی احساس میشم.شدم یه مجسمه مسلم یاس برای خودم. به نظرتون روز خوشحالی من کی میرسه؟

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
هنوز نگران میشم
شنبه 88 اسفند 22 , ساعت 10:54 صبح  

از همه تلاشت برای اتصال دوباره این تارهار نامری خجالت زدم. با اینکه به عقل ناقصم نمی رسه که این رشته ها دوباره پیوند بخوره چه برسه که از نو ساخته بشه و این دو جسم فیزیکی دور از هم به روحهایی دلپذیر در کنار هم تبدیل بشن، ولی اصلا دلم نمی خواد دلتو بشکنم یا ناراحتت کنم. گواینکه انگار تو این ده سال انقدر پخته شدم که دیگه نگران قهر کردن و ناراحت شدنت نباشم هرچند که هنوز نگران میشم.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
فقط گوش کن شاید بتونم دیگه بغض نکنم
سه شنبه 88 اسفند 18 , ساعت 9:15 صبح  

پای سفره نشستیم و تند تند صبحانه می خوریم که به ماشین اداره برسیم. ازش میپرسم سایتی که آدرسشو دادم خوندی؟ زیر چشمی نگاه می کنه و میگه نه فرصت نکردم رفتم .... جلسه. حالم میگیره با اینحال میگم امروز بخون. جواب نمیده و من ادامه میدم حقایقی تو این سایت نوشته که وقتی ادم فکر می کنه که تو این همه سالها جامعه مردسالار ما چه افکار متحجری مثل تو پرورش داده مغز آدم می خواد منفجر بشه. با تحقیر میگه : تو روحیه مرد ستیزی داری.میگم :‏وقتی با افکارری مثل تو روبرو باشم بهتر ازین ازم درنمیاد. باز میگه: نه ربطی نداره ذاتت مرد ستیزه. تو دلم میگم این که باید برات خوب باشه حداقل مطمئن میشی به همه مردها در ستیزم و مجبور نیستم جواب پس بدم که چرا با فلان آقا تلفنی اختلاط کردم.

منم با اینکه خون داره تو صورتم بالا میاد انگار که همه تفکرات ضدزنش داره جلوی چشمام رژه میره آروم میگم : شاید اگه تو تا این حد ضد زن نبودی منم تا این حد ضد مرد نمی شدم.

که با صدای بلند اعتراض میکنه : الان چه وقت این حرفاس؟ اول صبحی بذار با ارامش صبحانه بخوریم. چرا با حرفهای الکی خرابش میکنی.

حالا دیگه خون به چشمام رسیده با غیض و کمی لحن گریه دار میگم: پس کی وقت حرف زدنه؟ صبح که صبحه .ظهر هم که ظهره و وقت ناهار و خواب. عصر هم که باید چای و عصرونه خورد.شب هم که وقت شام و خوابه؟ پس کی باید حرف بزنیم؟ من دلم می خواد حرف بزنم.

میگه: پس من دیگه جوابتو نمی دم. میگم: من که اصلا دلم نمی خواد تو جواب بدی لطفا فقط گوش کن.

ولی بجای اینکه حرف بزنم عصبانی بلند میشم که مثل همیشه و هر روز حرفامو تو دلم بریزم و خفه خون بگیرم و ذهن و مغز و گوشش رو بذارم در سکوتی خفقان آور در آرامش بمونن.و فکر کردم هیچ دلیلی وجود نداره که بخوای بگی من مردستیزم. من فقط و فقط میخوام بگم زنها به اندازه مردها انسان هستن و دارای شخصیتی مستقل از مردها هستنکه تو قبول نداری.

 

 

 

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
بوسم کن
دوشنبه 88 اسفند 17 , ساعت 11:22 صبح  

 

میگه: تو که تا دیروز دوستم داشتی؟

میگم: امروزم دوستت دارم

میگه:  پس چرا داد کشیدی سرم؟

میگم : عزیزم داد کشیدن که نشونه دوست نداشتن نیست

میگه : چرا هست.اگه نیست چرا بوسم نمی کنی؟

میکشمش سمت خودم و بجای بوسیدن می خورمش. و کلی ذوق می کنه

چقدر دلم می خواست منم برای یکی لب ورمیچیدمو به  اینکه دوستم داره یا نه اعتراض میکردم و خیلی راحت و بی تکلف امر می کردم که منو بغل کنه و ببوسه.

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
دوستان ندیده و نشناخته
یکشنبه 88 اسفند 16 , ساعت 1:36 عصر  

هرچی هم اولش با خودت شرط و بیع میکنی که داری برای دلت خودت می نویسی و انتظار خواننده و ازین حرفا نداشته باش باز هربار که باز می کنی و میبین نه خواننده ای داشتی و به طبع نه نظری حرصت درمیاد

هرچی هم از خودت میخوای بنویسی باز از حرص حرفت نمیاد

و دلخوشی هرروزم اینه که به دوستای جدید ناشناختم سر بزنم خانم شین ، گیس طلا، ترگل، رزا، ایدا ، گلمریم که قصد دارم ندیده و نشناخته درمورد شخصیت هرکدومشون نظر بدم (‏البته از روی نوشته هاشون)‏بعد خودم کلی کیف کنم و شاید اونا خوششون نیاد ولی در عوض کلی حرف پیش میاد برای گفتن. وای چه فکر جالبی  پس شروع می کنم دوستای خوب ندیده من


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
د نده چپ
دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 10:17 صبح  

با اینکه گفته بود نری بهتره ( ولی من که می دونم ته دلش می گفته اصلا نباید بری) ولی دلم نیومد که دل مامان را بشکنم هرچند بهش گفتم نمی تونم مستقیم بیام اونجا و طفلی قبول کرد ولی باز زنگ زد که بیایید این همه غذا پختم و نتونستم بگم نه. و می دونستم اگه دخترک رو ببرم خونه تا شب که بریم نمایشگاه دیوانم می کنه .ترجیح دادم ببرمش خونه مامان شاید با بودن اونا کمتر بهانه بگیره و مغز سرمو کمتر سوهان بکشه که البته همچنان زنجره موره هاشو ادامه داد. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و وقتی بیدار شدم 6 عصر بود و گفتم الانس که صداش دربیاد که چرا هنوز خونه نرفتید و مگه تو نگفته بودی فقط میریم برای ناهار و زود برمی گردیم ! دخترک مثل همیشه با گریه و زاری مجبورم کرد ببرمش سمت نمایشگاه که دیگه مطمئن بودم جمع شده چون دیروز روز آخرش بود تازه بلیطهارو هم نیوورده بودم .اینم یه بهانه جدید برای گریه ای جدید. که من خنگ نباید به بچه ی گفتم و گفتم. راه افتادیم پیاده با اون کفشهای بدقلق که می دونستم افاده ای هستن و با دوقدم اضافه تر می افتن به جون پاهام و زخم و زیلیشون می کنن. و همینم شد

نمایشگاه هم که تعطیل بود و حالا بایدبرای جبران مافات می رفتیم پارک که خانم یه چرخی بزنه  و تابی ، سرسره ای سوار بشه  و پاهای من یه سوزی می زد که نگو. ونهایتنا با خرید یه عصای نورافشان و پفیلا (‏به منظور رشوه جهت ترک زودتر پارک که داشت شلوغ میشد و ساعت بی انصاف که 8 رو نشون میداد و ترس نصفه نیمه بنده حقیر از غیض شوهر)‏ همون راه رو نصف پیاده و نصف با اتوبوس رفتیم خونه و تازه خانم هوس کرده بود بمونه که بعد از اینکه کلی قربون صدقه و دلیل و برهان افاقه نکرد مجبور شدم صدامو بلند کنم که اگه بابات بفهمه دعوامون می کنه

حالا بیا درستش کن و دخترک  دادو هوار میکشید که حالا که خودش نیست چرا به ما میگه باید برگردیم پس خودشم باید همین الان بیاد خونه. شما بودید چیکار می کردید وقتی یه روز هم بابا و هم دختر هردو  از دنده چپ بلند شده باشن؟


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
روح یا جسم مساله این است
شنبه 88 اسفند 8 , ساعت 12:20 عصر  

با اینکه عمیقا سعی می کنم به خودم بقبولونم هیچ محبت و دوست داشتن و احترام ظاهری وجود نداره و هرچی هست از صمیم قلب و از اعماق وجود منشا میگیره آخرش نیشی کنایه ای زخم زبانی از گوشه لب و دهان و زبان  به هر بهانه ای سرازیر میشه  و پته ها رو رو آب میریزه  که نخیر هنوز خیلی چیزا ظاهری صبورانه از تحملی زجر آور است. نه زجر از حضور دیگری حداقل که برای من علتش این نیست بلکه علتش فقط و فقط شکاف عمیق عاطفیه (‏که احساس کرو کور و نفهمم میگه با هیچ ماده پرکننده و خاک و سیمان و.... دیگه ای پر نمیشه)  ‏هرچند واقعا دیگه کینه  شدیدی هم به دل ندارم و اونو نمی دونم. و نمی دونم این سکوت کی می شکنه و این  دو جسم فیزیکی تا کی میتونن جسم بی روح همدیگرو تحمل کنن و صبور باشن و فقط به همین نیش و کنایه ها اکتفا کنن.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
خیانت
شنبه 88 اسفند 8 , ساعت 12:19 عصر  

 

داشتم فکر می کردم اون کارشناس ابله برنامه هزار شاید و باید که تعریف جالبی از خیانت داد منظورش چی بود؟ : که گفت: اگر رابطه ای رو که باغیر همجنس داشتی نتونستی با همسرت درمیون بگذاری و مسیج یا تماست رو پاک کردی حالا هرچند این رابطه هیچ چیز خاصی هم نداشته باشه خیانته !!!!!!!!

خیلی دلم می خواست یه مناظره مفصل با این ادم می داشتم و حالا که معلوم نیست به این زودیا دستم بهش برسه دعا میکنم بلایی سرش بیاد که مجبور بشه مسیج یا تماسشو پاک کنه و اصلا هم نتونه به همسرش بگه و این تعریف گریبان خودشو بگیره شاد بفهمه هرکسی حریمی خصوصی داره که گاهی هیچکس حتی همسر ادم نمی تونه به اون وارد بشه .منظورم ازین حریم اصلا روابط غیر اخلاقی یا جنسی نیست این حریم انقدر چیز درش میگنجه از خاطرات و اتفاقات روزمره که ممکنه پیش بیاد و تا حرفها و گفتگوهای دوستانه تا تفکرات و ایده هاو .... خیلی چیزهای دیگه. چون اساسا معتقدم زندگی مشترک و زناشویی جدای از هاله و حریم های خصوصیه که هرکس دراطراف خود داره بعضیا دوست دارن شخصیتا اینجور هستن که شریک زندگیشونو از هر ایده و فکر و تمایلاتشون ( خصوصا خانمها )‏ آگاه کنن و اکثرا هم چوبشو یه جایی می خورن و متوجه میشن زیادی هم نباید همسرشون ازشون بدونه و بعضیا اساسا دوست دارن رازهایی درون خود برای همیشه داشته باشن . حریم روحی افراد با حریم جسمی فرق داره.حریم جسمی رو  مثلا تو اسلام محرمیتهای خویشاوندی و خطبه ای به نام صیغه ازدواج مشخص می کنه  و بس و حریم روحی رو فقط و فقط خود فرد تعیین میکنه. و به نظر من هرکسی حق داره به صلاحدید خودش افکارش رو با شریک زندگیش تقسیم کنه یا نه. برحسب تجربه ای که تو زندگی و از اخلاق طرفش به دست میاره و خوش آمدها و ناخوشایندی های او. و این باز اصلا به معنی خیانت یا پنهان کاری نیست بخصوص اینکه  چیزی که من تو اسلام درمورد روابط همسران دیدم اصلا شبیه رابطه دودوست نیست یعنی هیچوقت گفته نشده همه چیزتان را به او بگویید یا به او عشق بورزید یا ازاین خزعبلات بلکه فقط براساس احترام .خوشرویی و پوشش همدیگه که من تابحال تفسیر درستی ازین جمله قران ندیدم که زن و شوهر رو لباس همدیگه معرفی کرده و شاید منظور این بوده که چون تو زندگی ناخوداگاه افراد بدیهایی از صفات شخصیشون نشون می دن و اگه عشق بین این دو نباشه هیچ چیز مانع ازین نمیشه که همدیگرو جلوی دیگران خراب نکنن توصیه شده که رازدار همدیگه باشن. و زن یا مرد هیچگاه به عنوان کل هستی و زندگی همسرشون اونطور که الان رسم شده معرفی نشده اند و همه توصیه ها شبیه به سایر روابطته.دروغ و توهین و تهمتو و .. خیلی چیزای دیگه نباشه بخصوص اگه بچه یا بچه هایی نیز باشن که قراره اخلاقی رو یاد بگیرن و تو این خانواده بزرگ بشن

و قتی پرسدن کی بیشترین حق رو بر ادم داره هیچ جا گفته نشده همسر و همه جا اول گفته شده مادر و بعد پدر که برحسب حادثه این یکی هم از مد افتاده و با تبلیغ جانانه صدا و سیما مادر بعد از ازدواج رتبه ده نفر اول رو هم نداره چون همسر به تنهایی قبلا همه اونا رو شغال کرده..... بقیش باشه واسه بعد شما هم نظر بدید ممکنه من درحال انجام اشتباهی عظیم باشم آگاه کنید.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
آخرین اعلام
سه شنبه 88 اسفند 4 , ساعت 12:49 عصر  

خسته و گرسنه و بیحال رسیدم. از اطلاعات پرسیدم گفت برو اونور کانتر 3 .هرچی نگاه کردم همه مانیتورا یا خاموش بودن یا تبلیغ نشون می دادن و فقط روی یکیشون اعلام کرده بود تازه اونی هم نبود که مد نظر من بود.پیش خودم گفتم: حواسش پرته بیراه حرف می زنه.یکم چرخیدم .هرهفته میام و هرهفته هم موقعیتمو گم می کنم و باید کلی بچرخم تا دستشویی یا ورودی بازرسی رو پیدا کنم. دستشویی رو از روی تابلوی نمازخونه پیدا کردم و خلاصه برگشتم که بسته ای رو که تو مسیر اومدنی دست نخورده مونده بود بلومبونم با خیال راحت نون و برداشتم روش کره و پنیر مالیدم  و خیالم راحت بود که حالاحالاها خبری نیست.خداییش بود که آخرین تیکه ساندویچ کذایی رو فرو دادم خدا نخواست کوفتم بشه.که اعلام کرد: آخرین اعلام برای سوار شدن به..... قلبم ایستاد و من هنوز حتی کارت نگرفته بودم.به دو دویدم سمت ترافیک آسمان .مرد لاغرمردنی جوون با دوتا مرد میانسال گردن کلفت بحث میکرد حووصلم نشد ادب رو رعایت کنم با صدای بلند گفتم اقا من یکساعته اینجام اعلام ندادن یه هو چی شد اخرین اعلان سوار شدنو دادن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مردک بی حوصله و تقربا با فریاد گفت بدو برو کارت بگیر می رسی. تا جون تو پاهام داشتم دویدم. کارت گرفتم .بالفور پریدم تو سالن و از اونجا بلافاصله در خروجی 4 و بلافاصله اتوبوس. هم خیلی هول ورم داشت و قلبم ریخت هم بعدش که اروم شدم کلی کیف کردم که چه خوب شد کل اعمال کذایی سوار شدن روهم 5 دقیقه شد.

زندگی شل و ول و کند خودم اینجوریه. می دونم آخرش یه دقیقه آخر عمرمو مجبور میشم بذارم واسه کارای عقب افتادم.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
   1   2      >
درباره وبلاگ

انتظار اهورایی

باران
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 9 بازدید
بازدید دیروز: 3 بازدید
بازدید کل: 61511 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
لینک های روزانه

انتظار [46]
عصر نوشتن [9]
خیال سبز [54]
[آرشیو(3)]
فهرست موضوعی یادداشت ها
رومانتیک[4] . هویت[4] . وحشی[2] . طبیعت[2] . حرف کلیدی ندارم[2] . مرهم[2] . عشق و نفرت . زخم . برزخ . بهشت و جهنم . بیم و امید .
نوشته های پیشین

دی ماه
بهمن ماه
اسفند ماه
خرداد 1387
اردیبهشت 1387
فروردین 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
بهمن 1387
آبان 1388
آذر 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
لوگوی وبلاگ من

انتظار اهورایی
لینک دوستان من

گل سرخ
پرسش مهر 8
عشق الهی
زن بودن ممنوع
هر آنچه که شما میخواهید...
بانو بلاگ
سیب سرخ
آسمان عطش
مسایل جنسی

سپیده و فرید

روزنگار خانم شین
گیس طلا
گلمریم
روزا
آیدا
ترگل
نیلوفر
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

رهایی
زیرلبی های مادرانه
چشمامو میبندم و تو منو راه ببر...
خدا به همرات
حسودانه
یعنی میشه؟
تنهایی
باز هم تو
فریاد فریاد
ظلم شاخ و دم نداره
آرامش درون و طوفان برون
[عناوین آرشیوشده]