این روزها باز از سر دلتنگی مرض نوشتن مثل خوره افتاده به جونم.گیرم کسی نخونه .چیکار کنم نخونه.هرچند بهتر از اون دفتر خاطرات توی کتابخونم نیست که فقط ممکنه یه نفر بی اجازه و سر زده بره سراغش و ببینه من چی نوشتم درموردش و کلی غصه بخوره و آه بکشه و هی یه طوری که بشنوم زیر لبی بگه : چی می خواستیم و چی شد: بعد منم ازش بپرسم یا نپرسم و اون البته که نمیگه و نخواهد گفت چی میخواسته و الان چی شده و اصلا چرا؟ و بعدترش تو یه دعوای حسابی بیرون ریزی کنه که فلان چیز رو در دفتر خاطرات سرکار علیه خوندم و من بگم تو خیلی بیجا می کنی تو خاطرات من سرک میکشی که من هروقت دلم بخواد و هروقت دلم بگیره وهر کوفت و زهر مار دیگه ای بشه باید عقده ام رو سر یه تیکه جای سفید حالا هرجا کهن باشه یا مدرن خالی کنم اینم اجازه و صلاح مشورت مردان مملکت رو می طلبه؟ غرض از این روده درازی این بود که چون میلیونها نفر ممکنه اینو بخونن و یا حتی یه نفر حوصلش نشه این ارجیف رو نیگاه هم بندازه.
یکی نیست بگه این مرض اتفاقا غیر مسری از خیلی خیلی کوچیکی تو وجود این آدم بوده و خوشبختانه از بد روزگار با همه تلاشهای بدخواهان هنوز خشک نشده ولی شاید به این زودیا بخشکه چون فهمیده از این نوشتن هیچ عددی هم نشده و فقط خواسته دل بی صاحبشو آروم کنه
بعد از سالها این اولین باره که بهش نه گفتم
هیچوقت جرات این نه گفتن رو نداشتم چون همیشه می ترسیدم مثل سگ می ترسیدم مبادا از دستش بدم حتی فکر نکرده بودم چی رو ممکنه از دست بدم؟و حالا که گفتم نه برای چیزی که دیگه برای از دست دادن ندارم. نه خوشحالم .نه تو دلم قند آب میشه . نه کینه ای دارم. ولی خیلی غمگینم.شاید از ذغال سیاهتر یعنی وضع و حال من
این روزها روزهای جهنمی و بدیه.
به عقل خودم دارم شک می کنم که چرا یه عده می خوان بجای من تصمیم بگیرن که باکی حرف بزنم و باکی حرف نزنم با 30 سال سن و نمی دونم مردان سرزمین ماتا کی میخوان به این تصمیم گیریهاشون برای زنان ادامه بدن.
جداًٍ از نظر هویت و شخصیت درست درسن 30 سالگی دچار سرگردانی شده ام.