آب گل آلود نشسته و زانوی غم بغل کرده ، خسته و دلگیر چشم به گوشه ای از آسمان دوخته بود که باد ، خاک را از آن راه برده و پراکنده کرده بود و آب فقط تماشا کرده و کاری از دستش برنیامده بود، اشک ریخته بود و با اشک چشمهایش خاک را بدرقه کرده بود.
از کجا شروع می کرد؟ذهنش ناآرام و متلاطم بود . از اولین بوسه که برخاک زده بود؟ از اولین بار که بر دل خاک جاری شده بود؟از ابتدای قصه آفرینش؟از ناسازگاریهای باد؟ یا از حضور سرد آتش؟ نه ذهنش یاری هیچ یادآمدی را نمیکرد.
نمی دانست دو راه بیشتر نداشت، چشمهایش را ببندد و روزهای گذشته تکرار شوند؟ یا چشمهایش را ببندد و خشکیدن خویش را شاهد باشد؟ بی خاک؟
و خاک الان کجا بود؟ و ذرات سرگردانش چه می کردند؟ باد ادعای نسیم داشت و از طوفان سونامی برای خاک مخرب تر بود.
آب دستی به گلهای ناز و یاس و مریم دوروبرش کشید.که پژمرده بودند و ریشه هاشون لخت و عور بیرون زده بود و چون بیوگانی سربرگریبان، تشنه، گرسنه . به یاد می آورد در شبهای مهتابی مست کننده چطور در دل خاک فرو رفته بود و نسیم دانه ها را در دل نمناک خاک کاشته بود و او دل خاک را آبیاری کرده بودو صبح خورشید را که خبر کردند چه شادمانه نور افشانده بود بر دل خاک و چه خون دلی خورده بودند تا دانه ها رشد کردند و به بار نشستند و گل دادند.
چه سپید، چه درخشان ،چه لطیف، لبخندی به گوشه لب آب امد ولی گل آلود.
به خورشید چشم دوخت، او که شاهد بود و آسمان و ماه هم.
به چشم آب خورشید هم رمق نداشت ولی نه! او کار همیشگی خود را انجام می داد، چطور پراکنده شدن خاک دلگیرش نکرده بود؟ در گوش آب گفت:" نگران نباش یه فکرایی دارم" راست می گفت و این اولین باری نبود که باد خاک را چنین می پراکند ولی اینبار متفاوت از همه بارها بود.
باد غضبناکتر بود .بسیار شبیه طوفان بود.کسی حریفش نمی شد حتی اگرآب با نگاه خورشید به آسمان می رفت.ابر میشد و بارور می شد و می بارید تا خاک پراکنده را بر زمین بنشاند! نه اینبار مطمئن نبود.
در دل آب حضوری چون خورشید درخشان، اهورایی پاک ، تپنده و جاری و زنده، تسلی دل آب بود اشکهایش را پاک می کرد و برسرش دست نوازش می کشید .چه دستان لطیف و گرمی ! در گوشش نجوا می کرد خاک گنجینه اسرار دنیاست، مادر مهر و محبت است.چیزی که در دل دارد به هیچکس نخواهد داد..
آب برای بازگشت خاک در انتظاری اهورایی نشسته بود.