سلام.خوب و نازنین من.
نیستی و انگار روح از بدنم رخت بربسته.کجا حرف دلمو بزنم.جز اینجا که البته معلوم نیست کسی بخونه یا نخونه.و می دونم تو نخواهی خواند.
خدای عزیز من
باز هم خیالی نیست چون از اول هم تو در رویای من بودی و الان گمان می کنم همان رویا هم رویایی بیش نبوده.
خدای عزیز بهتر ازجانم
دیگه این رخساره زرد و روی پریشان رو نخواهی شناخت.اصلا مگر می شناختی؟؟؟؟
نبودت هیچ در باور ناباورم نیست.خودخواهان حسود!!!!!!!!!! منو ببخش منو ببخشمنو ببخش.
مطمئنم برخواهی گشت.با پای خودت.من منتظر تو هستم مثل همیشه و هرروز.در انتظاری اهورایی
من تو را همچنان مثل همیشه و مثل خودم دوست دارم و نه شبیه مردمانی که دوست داشتن را با نشخوار غریزه درهم می آمیزند
دوستت دارم
سلام خدای عزیزتر از جانم.
نمی دونم و نمی فهمم چرا این بلارو سر من آوردی؟
به کدوم جرم و خطا؟ که خودم از اون بی خبرم.هیچوقت اینکارو با هیچکس و هیچ چیز که از صمیم قلب دوستت داره نکن. قربان تو
دل به دریا می زنم شاید تمنایم کنی
دست دل می شویم از شادی مگر یادم کنی
می شوم دیوانه از دیوانگی دم می زنم
شاید از خوشبختی ام با من هم آوایی کنی
من نوازم گوش خود هردم به سیلیهای عشق
می شود با بوسه های گرم شیدایم کنی؟
بردم از یادم تمام خویش خویش
شاید از لطف و کرامت با گدا خویشی کنی
شاعر:باربارا