همین که وارد مجلس شدم یه بغض سنگین نشست تو گلوم چنگ انداخت به پلکهام و هی می کشید از دور که دیدمش خیلی خودمو کنترل کردم که اشکها نریزه و از همون دور با نگاه آلوده به لبخندی سلامش دادم و فکر کنم منو دید. رفتم یه گوشه نشستم من که اونجا غریب بودم و دنبال چهره های اشنایی می گشتم که از قبل می شناختم ولی کسی رو ندیدم و دخترک هی این پا اون پا می کرد گریزی بزنه وسط مجلس و شروع کنه به رقصیدن. مادر عروس که ظاهر شد و در یه نگاه منو هم دید و هم شناخت وای دیگه محکم بستن مجاری اشکی بی فایده بود هری همه با هم ریختن رو سرخاب کمرنگ گونه هام و پریدم تو بغلش. و بعد فهمیدم تو اون لحظات همه داشتن به من و های های گریه کردنم که انگار دور از جون عروس و خونوادش کسی فوت کرده و الان مجلس ختمه نه عروسی. از خودم لجم گرفته بود چرا این لعنتی ها بند نمیاد دیگه به چشمهای هاج و واج و به زبونهایی که می گفتن چرا ؟ چته ؟ چی میگفتم؟ به قول یه دوست دیگه اگه مجرد بودی حتما فکر می کردن از حسودیه!!!! وحالا خدارو شکر که این اشکها رو صورت یه زن متاهل جاری بودن.
و بعدتر که اروم شدم تازه فهمیدم پاک آبروم رفته ولی نمی دونستم آبروی کسی که دیگران نمی دونن کیه نمیره هرچند مادر عروس بلند معرفی کرد که ایشون دوست عروس خانم هستن. اشکها که فرو نشست کم کم چهره های آشنا هم بیشتر هویدا شدن یا از راه رسیدن وای بوی دانشگاه. دوستای صمیمی دوران تحصیل هرچند من خیلی زود وارد زندگی مشترک شدم ولی باز تو جمع این دوستان عزیز بودم لوند و شوخ و شنگ با مسخره گیهای خاص خودمون ولی الان اونایی که باهاشون احساس خودمونی می کردم با اینکه خنده همیشگی رو لباشون بود و صورتشون هم خیلی تغییر نکرده بود بعد از اینهمه سال دوری ولی چشمهاشون برق غریبگی داشت و یه دیوار سنگی فاصله چند سانتی متری رو پر کرده بود .باز بغض چنگ انداخت به گلوم اینبار سنگینتر و نه از روی شوق که از غربت.
طبق معمول هرروز تا تو راهروی مهد ظاهر میشه هر غمی هم که داشته باشم نیشم تا بناگوش باز میشه شروع کردم به قربون صدقه رفتن (سلم قلب مامان.سلام عروس مامان و... ازین جلف بازیا) که می بینم اخماش میره تو هم می پرسم چته؟
میگه : ازاین چیزا تو مهد بهم نگو فقط تو خونه حق داری بگی!!!
ساعت ده شبه و قدم زنان داریم بر می گردیم خونه شهر انقدر زنده و شلوغه که خیال میکنی ساعت تازه 7 شبه. دخترک می رقصه (درحین راه رفتن خداییش خیلی سخته!) و بلند بلند می خونه : سوسن خانم ابرو کمون خوشکل خانم .......... ............ می خوام بشم نوکرتون ........ و تا تهشو می خونه و مثل نوار ضبط دوباره می ره از اول ازش می پرسم :نوکر یعنی چی؟
میگه :آدم وقتی داماد میشه نوکر میشه دیگه!!!!!!!!! (اگه باباش بشنوه!)
همیشه فکر میکردم اختلاف سن زن و شوهر هرچی باشه خیلی مهم نیست .ولی حالا که خودم باش دست بگریبانم این اختلاف شده مایه عذاب و فقط منتظرم روزهای طلایی جوانی من بگذره تا دیگه سر چیزای مسخره ناشی از اختلاف سن زیاد بحثی نداشته باشم. فکر کن تو الان در اوج جوانیت هستی و او وارد میانسالی شده. تو دلت زندگی تو دنیای رنگی و جمع و گشت و گذار و تنوع می خواد و او دلش سکون و سکوت و تک رنگی و آرامش می خواد البته میانسالی که میگم طبق فرهنگ جامعه ایرانی میگم وگرنه 40 سال برای یه مرد که تازه اول کرکریه. وای به اون روزی که این شوهر گریزون از همه چیزت ( بخاطر شرایط سنی و لابد هورمونی جدید!!!!!) لجباز هم باشه و و بدتر ازاون معتقد باشه مرد باید تو خونه حرف آخر رو بزنه و زن فقط حق داره گاهی مورد مشورت قرار بگیره اونم فقط گاهی در مسایل کمی کمتر از مهم زندگی مثلا خریدن آفتابه.
من دلم می خواد به مناسبت تداخل مبارک و میمون تولدم و نیمه شعبان که بر حسب اتفاق سالگرد قمری عقد و ازدواج و تولد دخترمه برم آتلیه و با شوهرم عکسهای عاشقانه بگیرم و اون میگه بخاطر خرید خونه آس و پاسه و آه در بساط نداره و در ضمن حاظر نیست عکس زنشو دست این بچه عکاسهای جیگولی بده !!!!! و بعد از یافتن آتلیه مخصوص بانوان تازه با من و من میگه حوصله این جنگولک بازی هارو هم ندارم.
من دلم می خواد یه سفر کوتاه برم یه جای کوهستانی و سرد و اون باز می خواد عقلشو به کار بگیره و شرایط رو بسنجه ببینه امکان پذیره یا نه و نهایتا به این نتیجه میرسه که از نظر کاری خیلی درگیره و فرصت این قرتی گری هارو نداره !!!؟؟
من دلم می خواد رنگ کابینتهای آشپزخونه نارنجی باشه و اون عقلش میگه که باید یه رنگ روشن باشه که آشپزخونه کوچیک به نظر نرسه؟؟!!
امسال سال من نیست. دارم زور الکی می زنم. هیچی دلم نمی خواد هیچ برنامه ای ندارم حتی برای مردن و زنده نماندن هم برنامه ندارم.
قلبم فشرده و تنگه بخاطر خیلی چیزهایی که نه میشه گفت و نه میشه گوش سالمی برای شنیدنشون پیدا کرد.
یه زندگی ساده دارم که از اول هم به قصد سادگی بناش کردم از نظر مادی که فاقد هرگونه تجملیه و از نظر معنوی هم خالی از هرگونه مهر و محبت و عاطفه ای شده. افسرده تر از اونی شدم که چیزی بتونه سر شوقم بیاره یا انگیزه ای بهم نیروی حرکت بده.
مثل یه کامپیوتر برنامه ریزی شده صبح پا میشم کیف مهد دخترک رو آماده میکنم و صبحانه خورده و نخورده راهی میشم به محل کار. ترجیح می دادم کارگر ساختمون باشم یا راننده ماشین سنگین یا معلم ورزش و از این دست مشاغل این روزا کار یدی رو بر کار خیلی ذهنی ترجیح میدم. انقدر که مغزم قفل کرده و ترجیح میدم بهم بگن چیکار کنم تا بشینم و برای کاری برنامه ریزی کنم درس هم می خونم ولی انگار هیچی راضیم نمی کنه ترجیح میدم مجالی برای فکر کردن پیدا نکنم ترجیح میدم انقدر خسته بشم که توجیهی درست و حسابی برای فکر نکردن داشته باشم خیلی وقتم صرف کار کردن نمیشه چون کار فکریه و معمولا زود تموم میشه و نتیجش هم دیر معلوم میشه. تا ظهر که دوباره خونه برم. لباس درنیوورده غذایی رو که شب قبل پختم می ذارم گرم بشه و تا لباسامو در بیارم دیگه اماده کشیدنه بعدشم جمع کردن سفره و یه چرت میان روز که معمولا یک تا دوساعتی طول میکشه و بعد سروکله زدن با دخترک خوندن کتاب دوباره عزا گرفتن واسه ناهار فردا و یکم تلویزیون و ور رفتن با چند کانال ملی و رفع و رجوع امور خونه و بعد دوباره کتاب خوندن یا درس خوندن تا موقع خواب و 11 یا 12 هم خاموشی و خواب. و این روزا با قهر همسر محترم که قهره کارام سبکتره چون عادت داره وقتی قهره خودش کارای خودشو انجام میده و مثلا برای یه آب خوردن منو صدا نمی زنه که آب بدم دستش چون قهره و اصولا نمی تونه بام حرف بزنه و خدارو شکر دیگه کمرم زیر خم و راست شدن جلوش خورد نمیشه. و دوباره فرداش همه چیز به همین شکل می گذره حداقل تو کلیات همینه و فرقش تو جزییاته و همه هفته همینه باز تو کلیات خیلی توفیری نمی کنه لابد این روزمرگیه که همه انگیزه های زندگی رو از گرفته ولی از وقتی خودمو می شناسم ترجیح دادم زندگیم یه روال منظم تکرار پذیر داشته باشه تا یه چیز شله قلم کار بی نظم شلم شوربا باشه حتی در اوج پرکاریم حتی اونموقع که دانشجوی دوره عمومی بودم حتی تو انترنی که وقت سر خاروندن نداشتم این حس گنگ بی انگیزگی زیر پوستم می خزید ولی اعتراف می کنم از هرزمانی تحرکم کمتره خونه اداره خونه تا فردا صبح تنها تفریحم ور رفتن با دخترک و قربون صدقه رفتنش و کتاب خوندن و گاهی آشپزیه باقی کارا هیچ چنگی به دلم نمیزنه. هدلم میخواد به کاری مشغول باشم که فرصت نکنم فکر کنم بخصوص که تا می رم تو فکر هوای ساکن شدن تو یه روستای کوهستانی که اتفاقا وسط یه دره افتاده و زمستونا با برف و تابستونا با درخت پوشیده شده و من تنهای تنها تو یه کلبه روستایی با یه باغچه و طویله ای با چندتا حیوون خونگی دارم زندگی می کنم نه از تلفن ثابت خبری باشه و نه از همراهش و نه هیچ وسیله الکترونیکی دیگه و تو کوچه هاش هم هیچ ماشینی نباشه صبحا برم مزرعه سر زمین کار کنم و عصر برگردم خونه ناهارمو همونجا بخورم و غمم نباشه که چی تو سفرم هست نون خالی یا چلو خورش. و بعد یه روز تنهای تنها که مردم ؛ همسایه ها بیان زیر درخت خونم خاکم کنن و زایرام بشن همون پرنده هایی که هرروز بهشون دونه می دادم.
به این صفحه کوچیک کامپیوتر که نگاه می کنم و هزارن چشمی که الان به همین یه صفحه چشم دوختن و به دنیای عظیم و خیلی بزرگتر از دنیای واقعی که درونش نهفتس می بینم که مغز کوچیک من حتی گنجایش فکر کردن به این عظمت رو نداره و به یاد مغزهایی می افتم که به این فکر افتادن و ناخوداگاه میگم افرین به اونی که مغزهای شما رو افرید پس اون تو چه خبره فقط خودش میدونه
و باز فقط خودش میدونه دلخوشی من در پس این دنیای عظیم به یه لذت عجیب سکر اور تبدیل شده که اول صبحی تو وبلاگهای دوستانی که هیچکدوم دیگری رو نمی شناسیم قدمی بزنم بی اینکه اجازه بگیرم از تو پنجره دلاشون سرک بکشم و حتی خودمو بندازم تو جریان احساسشون و باشون همراه بشم و دلم خوش باشه که فقط برای لحظاتی از انچه بهش میگیم دنیای واقعی فاصله بگیرم من هیچ این دنیای واقعی رو دوست ندارم.
سلامی چو بوی خوش .... نمی دونم چی چی یه زمانی می گفتن اشنایی ولی خوبه پیشرفت کردم پست سال نو قبلی رو با 18 روز تاخیر نوشته بودم امسال با 9 روز ، وبلاگ بی خواننده بهتر از این نمیشه!
ولی بحرحال سال نو مبارک و به قول گلمریم سال خوب و بد نداره باش هم عقیدم اگه از احوالات اینجانب می پرسید به دلایل عدیده با همسر محترم در قهر تشرف دارم از حدود همون اوایل سال نو دلیلشم فقط یه جور لج و لجبازی معروفه دوطرفه و خوش نیامدن طرفین از خیلی چیزا بماند شاید گفتم شایدم نگفتم
برای کی مهمه من در چه حالی به سر میبرم مهم اینه که کره زمین میگرده و کائنات کار خودشو می کنه تنها ارزوم جزیی از طبیعت شدنه. خوش باشید