داشتم فکر می کردم اون کارشناس ابله برنامه هزار شاید و باید که تعریف جالبی از خیانت داد منظورش چی بود؟ : که گفت: اگر رابطه ای رو که باغیر همجنس داشتی نتونستی با همسرت درمیون بگذاری و مسیج یا تماست رو پاک کردی حالا هرچند این رابطه هیچ چیز خاصی هم نداشته باشه خیانته !!!!!!!!
خیلی دلم می خواست یه مناظره مفصل با این ادم می داشتم و حالا که معلوم نیست به این زودیا دستم بهش برسه دعا میکنم بلایی سرش بیاد که مجبور بشه مسیج یا تماسشو پاک کنه و اصلا هم نتونه به همسرش بگه و این تعریف گریبان خودشو بگیره شاد بفهمه هرکسی حریمی خصوصی داره که گاهی هیچکس حتی همسر ادم نمی تونه به اون وارد بشه .منظورم ازین حریم اصلا روابط غیر اخلاقی یا جنسی نیست این حریم انقدر چیز درش میگنجه از خاطرات و اتفاقات روزمره که ممکنه پیش بیاد و تا حرفها و گفتگوهای دوستانه تا تفکرات و ایده هاو .... خیلی چیزهای دیگه. چون اساسا معتقدم زندگی مشترک و زناشویی جدای از هاله و حریم های خصوصیه که هرکس دراطراف خود داره بعضیا دوست دارن شخصیتا اینجور هستن که شریک زندگیشونو از هر ایده و فکر و تمایلاتشون ( خصوصا خانمها ) آگاه کنن و اکثرا هم چوبشو یه جایی می خورن و متوجه میشن زیادی هم نباید همسرشون ازشون بدونه و بعضیا اساسا دوست دارن رازهایی درون خود برای همیشه داشته باشن . حریم روحی افراد با حریم جسمی فرق داره.حریم جسمی رو مثلا تو اسلام محرمیتهای خویشاوندی و خطبه ای به نام صیغه ازدواج مشخص می کنه و بس و حریم روحی رو فقط و فقط خود فرد تعیین میکنه. و به نظر من هرکسی حق داره به صلاحدید خودش افکارش رو با شریک زندگیش تقسیم کنه یا نه. برحسب تجربه ای که تو زندگی و از اخلاق طرفش به دست میاره و خوش آمدها و ناخوشایندی های او. و این باز اصلا به معنی خیانت یا پنهان کاری نیست بخصوص اینکه چیزی که من تو اسلام درمورد روابط همسران دیدم اصلا شبیه رابطه دودوست نیست یعنی هیچوقت گفته نشده همه چیزتان را به او بگویید یا به او عشق بورزید یا ازاین خزعبلات بلکه فقط براساس احترام .خوشرویی و پوشش همدیگه که من تابحال تفسیر درستی ازین جمله قران ندیدم که زن و شوهر رو لباس همدیگه معرفی کرده و شاید منظور این بوده که چون تو زندگی ناخوداگاه افراد بدیهایی از صفات شخصیشون نشون می دن و اگه عشق بین این دو نباشه هیچ چیز مانع ازین نمیشه که همدیگرو جلوی دیگران خراب نکنن توصیه شده که رازدار همدیگه باشن. و زن یا مرد هیچگاه به عنوان کل هستی و زندگی همسرشون اونطور که الان رسم شده معرفی نشده اند و همه توصیه ها شبیه به سایر روابطته.دروغ و توهین و تهمتو و .. خیلی چیزای دیگه نباشه بخصوص اگه بچه یا بچه هایی نیز باشن که قراره اخلاقی رو یاد بگیرن و تو این خانواده بزرگ بشن
و قتی پرسدن کی بیشترین حق رو بر ادم داره هیچ جا گفته نشده همسر و همه جا اول گفته شده مادر و بعد پدر که برحسب حادثه این یکی هم از مد افتاده و با تبلیغ جانانه صدا و سیما مادر بعد از ازدواج رتبه ده نفر اول رو هم نداره چون همسر به تنهایی قبلا همه اونا رو شغال کرده..... بقیش باشه واسه بعد شما هم نظر بدید ممکنه من درحال انجام اشتباهی عظیم باشم آگاه کنید.
خسته و گرسنه و بیحال رسیدم. از اطلاعات پرسیدم گفت برو اونور کانتر 3 .هرچی نگاه کردم همه مانیتورا یا خاموش بودن یا تبلیغ نشون می دادن و فقط روی یکیشون اعلام کرده بود تازه اونی هم نبود که مد نظر من بود.پیش خودم گفتم: حواسش پرته بیراه حرف می زنه.یکم چرخیدم .هرهفته میام و هرهفته هم موقعیتمو گم می کنم و باید کلی بچرخم تا دستشویی یا ورودی بازرسی رو پیدا کنم. دستشویی رو از روی تابلوی نمازخونه پیدا کردم و خلاصه برگشتم که بسته ای رو که تو مسیر اومدنی دست نخورده مونده بود بلومبونم با خیال راحت نون و برداشتم روش کره و پنیر مالیدم و خیالم راحت بود که حالاحالاها خبری نیست.خداییش بود که آخرین تیکه ساندویچ کذایی رو فرو دادم خدا نخواست کوفتم بشه.که اعلام کرد: آخرین اعلام برای سوار شدن به..... قلبم ایستاد و من هنوز حتی کارت نگرفته بودم.به دو دویدم سمت ترافیک آسمان .مرد لاغرمردنی جوون با دوتا مرد میانسال گردن کلفت بحث میکرد حووصلم نشد ادب رو رعایت کنم با صدای بلند گفتم اقا من یکساعته اینجام اعلام ندادن یه هو چی شد اخرین اعلان سوار شدنو دادن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردک بی حوصله و تقربا با فریاد گفت بدو برو کارت بگیر می رسی. تا جون تو پاهام داشتم دویدم. کارت گرفتم .بالفور پریدم تو سالن و از اونجا بلافاصله در خروجی 4 و بلافاصله اتوبوس. هم خیلی هول ورم داشت و قلبم ریخت هم بعدش که اروم شدم کلی کیف کردم که چه خوب شد کل اعمال کذایی سوار شدن روهم 5 دقیقه شد.
زندگی شل و ول و کند خودم اینجوریه. می دونم آخرش یه دقیقه آخر عمرمو مجبور میشم بذارم واسه کارای عقب افتادم.
نشسته و با تعجب به انگشت پای باباش خیره شده و با اون شیرینی خاص خودش
به باباش میگه انگشت پات چرا سال به سال داره بزرگتر میشه.
و هی داره مثل دماغ پینوکیو درازتر میشه!!!!!!!!!!!!
دلم چقدر یه کوهستان بکر وحشی می خواد با جنگلی تنک انقدر که اگه خورشید چشم و چالتو زد بپری زیر یکی از درختاشو حمام سایه بگیری و انقدر درخت نباشه که اصلا خود کوه دیده نشه. و همون دوروبرا صدای ریز ریز ریزش آب از یه بلندی رو بشنوی و دلت بخواد که تمام اونجا رو برای پیدا کردن آبشار یا همون رودخونه بکر بگردی. و تمام روز رو از کوه بالا بری و خوب که کف پاهات ورم کرد و نزدیک بود تاول بزنه از زور خستگی یه جایی اتراق کنی و خیالت هم به خوردن نباشه هرکی می خواد همراهت باشه و بخصوص کسی برای مراقبت از بچه نازت که دلت میخواد اتفاقا اونم ازین طبیعت وحشی لذت ببره و بوی برگهای پوسیده روی زمین مشامشو نوازش کنه. ولی هی بهت نچسبه و نگه مامان بغلم کن یا منم می خوام بات بیام که همه خوشی رو به دهن و دماغ و چشمت کوفت کنه. و اگه آقای شوهر هم می خواد باشه باشه ولی مدام دم گوشت ویز ویز نکنه که اومدی که این بچه رو از یاد ببری؟ اینور نرو اونورم نرو ممکنه مردی ،حیوون وحشی چیزی بهت حمله کنه حالا حیوون وحشی به جهنم فوقش تیکه پارت میکنه اگه مردی احیانا جنگلی که از تمدن و اینا هم چیزی نمیدونه برحسب اتفاق اونجا باشه و حمله کنه چی؟؟؟؟؟؟ اونوقت چی؟ یا مرتب سرت هوار بشه که بیا کمک و تو آه بکشی از این اسارت دردناکت .... ولش کن بابا یه تفریح سالم و یه استراحت و مرخصی خواستیم با یه مشت فکر ناخشایند به گندش کشیدم.
کاش لااقل گوش شنوایی بود توی بغلش می خزیدم و خواستمو درحالیکه گوله گوله اشک از چشمام ی ریخت با هق هق می گفتم. خیلی رمانتیک!
این روزها باز از سر دلتنگی مرض نوشتن مثل خوره افتاده به جونم.گیرم کسی نخونه .چیکار کنم نخونه.هرچند بهتر از اون دفتر خاطرات توی کتابخونم نیست که فقط ممکنه یه نفر بی اجازه و سر زده بره سراغش و ببینه من چی نوشتم درموردش و کلی غصه بخوره و آه بکشه و هی یه طوری که بشنوم زیر لبی بگه : چی می خواستیم و چی شد: بعد منم ازش بپرسم یا نپرسم و اون البته که نمیگه و نخواهد گفت چی میخواسته و الان چی شده و اصلا چرا؟ و بعدترش تو یه دعوای حسابی بیرون ریزی کنه که فلان چیز رو در دفتر خاطرات سرکار علیه خوندم و من بگم تو خیلی بیجا می کنی تو خاطرات من سرک میکشی که من هروقت دلم بخواد و هروقت دلم بگیره وهر کوفت و زهر مار دیگه ای بشه باید عقده ام رو سر یه تیکه جای سفید حالا هرجا کهن باشه یا مدرن خالی کنم اینم اجازه و صلاح مشورت مردان مملکت رو می طلبه؟ غرض از این روده درازی این بود که چون میلیونها نفر ممکنه اینو بخونن و یا حتی یه نفر حوصلش نشه این ارجیف رو نیگاه هم بندازه.
یکی نیست بگه این مرض اتفاقا غیر مسری از خیلی خیلی کوچیکی تو وجود این آدم بوده و خوشبختانه از بد روزگار با همه تلاشهای بدخواهان هنوز خشک نشده ولی شاید به این زودیا بخشکه چون فهمیده از این نوشتن هیچ عددی هم نشده و فقط خواسته دل بی صاحبشو آروم کنه
بعد از سالها این اولین باره که بهش نه گفتم
هیچوقت جرات این نه گفتن رو نداشتم چون همیشه می ترسیدم مثل سگ می ترسیدم مبادا از دستش بدم حتی فکر نکرده بودم چی رو ممکنه از دست بدم؟و حالا که گفتم نه برای چیزی که دیگه برای از دست دادن ندارم. نه خوشحالم .نه تو دلم قند آب میشه . نه کینه ای دارم. ولی خیلی غمگینم.شاید از ذغال سیاهتر یعنی وضع و حال من
این روزها روزهای جهنمی و بدیه.
به عقل خودم دارم شک می کنم که چرا یه عده می خوان بجای من تصمیم بگیرن که باکی حرف بزنم و باکی حرف نزنم با 30 سال سن و نمی دونم مردان سرزمین ماتا کی میخوان به این تصمیم گیریهاشون برای زنان ادامه بدن.
جداًٍ از نظر هویت و شخصیت درست درسن 30 سالگی دچار سرگردانی شده ام.
هنوز پاییزه
سلام
باورم نمیشه کسی تو رو داشته باشه و باز احساس بی کسی بکنه.اصلا کس و کار ادم یعنی کیا؟ پدر و مادر آدم ، شوهر، بچه ؟ دوست و عمه خاله و..... نمی دونم از همه و همه بریدم .چقدر دلم می خواست کسی بود که بدون ترس و دغدغه هرآنچه از درونم در میاد بریزم تو دامنش. و او هم که یافتم به هزار تهمت .... ولش کن. دل داغم با این چیزا خنک نمیشه.
و روی هیچ کاغذ و هیچ تکه سنگ و حتی اینجا هم نمیشه چیزی نوشت.که مبادا نامحرمی یا ... حتی دیگه نمی دونم محرم کیه نامحرم کیه؟
شما می دونید؟
حوالی پاییز 88
سلام
خدایا باز هم میبنی و می شنوی؟
من چرا هرورز باید بخاطر گناه نکرده جواب پس بدم؟ هرروز خدا بخاطر نیت پاک و صادقانه ام.....
گاهی فکر می کنم که چه لزومی داره تو اون بالا بشینی و هیچی نگی و بذاری هرکس هرکاری می خواد بکنه و هرحرفی می خواد بزنه؟
غیر ازاینه که با خون و دل و التماس تونستم درس بخونم و حالا با این رشته جدیدی که از پیدا کردنش خیلی خوشحال و از تو بسیار بسیار متشکرم و کلی ذوق می زنم (هومیوپاتی یه علم درمانگر بسیار جدید تو ایرانه که به درمان بسیاری از امراض غیر قابل درمان در طب رایج می پردازه. و.... هرکی می خواد بیشتر بدونه برام کامنت بذاره براش توضیح میدم)
بعد کسی که سالها داره بات زندگی میکنه نه فقط نتونه ببینه که تو داری درس می خونه و اجازه هم نده و هر هفته سر دانشگاه رفتن هم جر و بحث و بگو مگو داشته باشی و بعد تو هم نفهمی دلیل این هه مخالفت چیه و اون اصلا اهمیت نده تو چقدر ذوق می زنی و اصلا ادم به حسابت نیاره و تو چقدر احساس بدبختی میکنی؟
گاهی فکر می کنم برام مهم نیست اگه سر اون قضیه کذایی ترس از قرارهای پنهانی منه!!!!!!!!!!!!!!! که چون تو همیشه و هرجا بامنی اولا از اینکه قرار بذارم کسی رو ببینم ترسی ندارم و دوم اینکه تا لزومی نبینم کسی ارزش حرف زدن و دیدن داره اونو نخواهم دید سوم اینکه همسر محترم بدونه من عقل و شعور دارم و انقدر می فهمم که اصلا چنین کاری کنم که اصلا چه معنی میده من بخوام چنین غلطی بکنم
خدا تو بگو چیکار کنم متشنج و عصبی و .... اصلا حالا که تو هیچی نمیگی منم قهر قهر قهر تا روز قیامت. با تو و اون عزیز جون جونیت هم قهرم.
سلام
یه سلام کوتاه.گرفته و زمستونی مثل مثل حال خودم.ابری.ابری سنگین که حتی اجازه نمیده روزنی از امید به چشم بیتاب و خاک گرفته من بتابه
خستم.خیلی خسته.انگار .....ولش کن.اینجا هم دیگه نمی شه حرف زد.
راستی چرا همه دلشون می خواد حرف راست بشنون و ادعای صداقت صداقتشون گوش فلکو کر کرده و خودشون نمیدونم به اجازه کی به خودشون حق می دن هرچی ......بازم ولش کن
خوب از خودت بگو.از خودت که رویای شیرین منی.بهتره بگم از رویای شیرین من بگو که هروقت می گی دنیای من پر از نشاط و شور میشه با همه خستگی های قلبم.....
پس بیا چون تا حالا نمی دونستم مرهم زخم به چی و کی میگن ولی الان می دونم که برای من یه مرهم وجود داره و اونم تویی. خدای عزیز من