با اینکه عمیقا سعی می کنم به خودم بقبولونم هیچ محبت و دوست داشتن و احترام ظاهری وجود نداره و هرچی هست از صمیم قلب و از اعماق وجود منشا میگیره آخرش نیشی کنایه ای زخم زبانی از گوشه لب و دهان و زبان به هر بهانه ای سرازیر میشه و پته ها رو رو آب میریزه که نخیر هنوز خیلی چیزا ظاهری صبورانه از تحملی زجر آور است. نه زجر از حضور دیگری حداقل که برای من علتش این نیست بلکه علتش فقط و فقط شکاف عمیق عاطفیه (که احساس کرو کور و نفهمم میگه با هیچ ماده پرکننده و خاک و سیمان و.... دیگه ای پر نمیشه) هرچند واقعا دیگه کینه شدیدی هم به دل ندارم و اونو نمی دونم. و نمی دونم این سکوت کی می شکنه و این دو جسم فیزیکی تا کی میتونن جسم بی روح همدیگرو تحمل کنن و صبور باشن و فقط به همین نیش و کنایه ها اکتفا کنن.