با اینکه گفته بود نری بهتره ( ولی من که می دونم ته دلش می گفته اصلا نباید بری) ولی دلم نیومد که دل مامان را بشکنم هرچند بهش گفتم نمی تونم مستقیم بیام اونجا و طفلی قبول کرد ولی باز زنگ زد که بیایید این همه غذا پختم و نتونستم بگم نه. و می دونستم اگه دخترک رو ببرم خونه تا شب که بریم نمایشگاه دیوانم می کنه .ترجیح دادم ببرمش خونه مامان شاید با بودن اونا کمتر بهانه بگیره و مغز سرمو کمتر سوهان بکشه که البته همچنان زنجره موره هاشو ادامه داد. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و وقتی بیدار شدم 6 عصر بود و گفتم الانس که صداش دربیاد که چرا هنوز خونه نرفتید و مگه تو نگفته بودی فقط میریم برای ناهار و زود برمی گردیم ! دخترک مثل همیشه با گریه و زاری مجبورم کرد ببرمش سمت نمایشگاه که دیگه مطمئن بودم جمع شده چون دیروز روز آخرش بود تازه بلیطهارو هم نیوورده بودم .اینم یه بهانه جدید برای گریه ای جدید. که من خنگ نباید به بچه ی گفتم و گفتم. راه افتادیم پیاده با اون کفشهای بدقلق که می دونستم افاده ای هستن و با دوقدم اضافه تر می افتن به جون پاهام و زخم و زیلیشون می کنن. و همینم شد
نمایشگاه هم که تعطیل بود و حالا بایدبرای جبران مافات می رفتیم پارک که خانم یه چرخی بزنه و تابی ، سرسره ای سوار بشه و پاهای من یه سوزی می زد که نگو. ونهایتنا با خرید یه عصای نورافشان و پفیلا (به منظور رشوه جهت ترک زودتر پارک که داشت شلوغ میشد و ساعت بی انصاف که 8 رو نشون میداد و ترس نصفه نیمه بنده حقیر از غیض شوهر) همون راه رو نصف پیاده و نصف با اتوبوس رفتیم خونه و تازه خانم هوس کرده بود بمونه که بعد از اینکه کلی قربون صدقه و دلیل و برهان افاقه نکرد مجبور شدم صدامو بلند کنم که اگه بابات بفهمه دعوامون می کنه
حالا بیا درستش کن و دخترک دادو هوار میکشید که حالا که خودش نیست چرا به ما میگه باید برگردیم پس خودشم باید همین الان بیاد خونه. شما بودید چیکار می کردید وقتی یه روز هم بابا و هم دختر هردو از دنده چپ بلند شده باشن؟