پای سفره نشستیم و تند تند صبحانه می خوریم که به ماشین اداره برسیم. ازش میپرسم سایتی که آدرسشو دادم خوندی؟ زیر چشمی نگاه می کنه و میگه نه فرصت نکردم رفتم .... جلسه. حالم میگیره با اینحال میگم امروز بخون. جواب نمیده و من ادامه میدم حقایقی تو این سایت نوشته که وقتی ادم فکر می کنه که تو این همه سالها جامعه مردسالار ما چه افکار متحجری مثل تو پرورش داده مغز آدم می خواد منفجر بشه. با تحقیر میگه : تو روحیه مرد ستیزی داری.میگم :وقتی با افکارری مثل تو روبرو باشم بهتر ازین ازم درنمیاد. باز میگه: نه ربطی نداره ذاتت مرد ستیزه. تو دلم میگم این که باید برات خوب باشه حداقل مطمئن میشی به همه مردها در ستیزم و مجبور نیستم جواب پس بدم که چرا با فلان آقا تلفنی اختلاط کردم.
منم با اینکه خون داره تو صورتم بالا میاد انگار که همه تفکرات ضدزنش داره جلوی چشمام رژه میره آروم میگم : شاید اگه تو تا این حد ضد زن نبودی منم تا این حد ضد مرد نمی شدم.
که با صدای بلند اعتراض میکنه : الان چه وقت این حرفاس؟ اول صبحی بذار با ارامش صبحانه بخوریم. چرا با حرفهای الکی خرابش میکنی.
حالا دیگه خون به چشمام رسیده با غیض و کمی لحن گریه دار میگم: پس کی وقت حرف زدنه؟ صبح که صبحه .ظهر هم که ظهره و وقت ناهار و خواب. عصر هم که باید چای و عصرونه خورد.شب هم که وقت شام و خوابه؟ پس کی باید حرف بزنیم؟ من دلم می خواد حرف بزنم.
میگه: پس من دیگه جوابتو نمی دم. میگم: من که اصلا دلم نمی خواد تو جواب بدی لطفا فقط گوش کن.
ولی بجای اینکه حرف بزنم عصبانی بلند میشم که مثل همیشه و هر روز حرفامو تو دلم بریزم و خفه خون بگیرم و ذهن و مغز و گوشش رو بذارم در سکوتی خفقان آور در آرامش بمونن.و فکر کردم هیچ دلیلی وجود نداره که بخوای بگی من مردستیزم. من فقط و فقط میخوام بگم زنها به اندازه مردها انسان هستن و دارای شخصیتی مستقل از مردها هستنکه تو قبول نداری.