معاون کلانتر یادتونه که قلبی از طلا زیر اون نشون کلانتریش داشت قصه پای من هیچ ربطی یبه اون نداره فقط بی اختیار منو یاد اون انداخت
بعد از اون همه تاخیر تلو تلو خوران بیرون میام سردردی دارم که فکر می کنم هیچ وقت خوب نمیشه و این چشمای بیچاره جلوشونو نمیبینن وای که چقدر دلم یه تیکه زمین می خواد که فقط سرمو یه ریزه بذارم روشو یه لحظه به خواب برم شایدجبران بی خوابیهام بشه ولی انقدر دیرم شده که فقط به رسیدن باید فکر کنم نه چیز دیگه و نمی دونم چشمام چطور اون مردک هیزو می بینه که لبه باغچه تو پیاده رو نشسته و ادم خیال میکنه هیچ کار دیگه ای تو دنیا نداره. می دوم که از زیر نگاههای نامانوسش خلاص بشم و درست باید دقیقا جلوی اون سکوی پیاده رو رو نبینم و تلپ زمین بخورم و پام چنان بپیچه و فقط با صدای خفه ای بتون بگم آخ! و باز بلند بشم و بدوم اونم با پای لنگ. ده ساعتی که از اون پیچش پا م میگذره و احساس میکنم پام یه قلوه سنگ متورم شده ولی مجبورم باش راه برم چاره ای ندارم یه حرکت کوچیک اجدادمو جلوی چشمام میاره و سردردم جلوش لنگ انداخته و تا برسم آزادی بی حرکت هم چنان درد میکنه و نمی دونم چرا همش فکر می کنم اگه جرش بدم تا یه تقه کنه دردش ساکت میشه تازه ساعت 11 شب که پامو از تو کفش درمیارم تا یه نگاه بهش بندازم ببینم اصلا چی شده. خداروشکر کبود نشده ولی دقیقا از روی پا تا ساق پام مثل قلوه سنگ متورم شده به نظر شما شکسته؟؟؟