بعید میدونم این یادداشتهارو بخونید شاید هم یه روز که اتفاقی داشتید یه چیزی جستجو میکردید ببنید و بخونید و .... یادتونه چه آتیشی می سوزوندیم ؟ یادتونه خونه آقایی (بابابزرگ) رو با اون حیاط کوچیک رو سرمون می ذاشتیم و نمیدونم چطور سه طبقه ساختمونو با قدمهای برق اسا طی میکردیم؟ محمد یادته گرگ میشدی؟ ما دخترا فرار میکردیم و انقدر بالا بلندی بود که بتونیم براحتی از چنگت در بریم و پسرها عجب میل عجیبی دارن به گرگ شدن و دنبال دخترا دویدن و احیانا اون وسطا یه لگد زدن به پروپاشون. یادتونه تو اون اتاق کوچیک چه نقشه ها که برای اومدن دایی کشیدیم و همش نقش برآب شد حتی یکیشم نتونستیم اجرا کنیم ؟ یادتونه قرار بود محمد بره زیر اون کمد قدیمی خوشکل که مامان بزرگ بهش میگفت دولاب و قایم بشه که اگه هرکی خواست بادبادکها رو بترکونه یه سوزن بزنه به پاش؟
یادتونه پشت بوم خونه طبقه سوم یه خونه با چوبهای در و پنجره اون خونه قدیمی سر کوچه که خرابش کرده بودن تا جاش یه نو بسازن چه خونه قشنگی ساختیم؟ و اون درو پنجره ها چقدر خوشکل بود و حتی میخ نداشتن و با چوبهای مکعب مستطیل به هم پیچ و میخ میشدن ؟ یادتونه اون گربه مادر که محمد بچه شو از تو لونش کشید بیرون و مادر بهمون حمله کرد و به صورت محمد چنگ انداخت؟ یادتونه اون گنجشک کوچولو رو وقتی مرد کفن کردیم و تو باغچه خاک کردیم و براش مراسم ختم گرفتیم و مامان برامون حلوا پخت؟ یادتونه..............
بچه ها ی ما کدوم یکی از این خاطرات رو با هم دارن توی خونه های ..... بدون همبازی و.....
نمی دونم شاید تو عصر صنعت خاطرات هم باید صنعتی باشه شاید باید هرکس فرزند زمانه خودش باشه و شاید ...... مهم اینه که با یاداوری همه این خاطرات اشک تو چشمام جمع شده ما اونموقع در بازیهامون زندگی می کردیم و الان تو زندگی هامون بازی میکنیم.