امروز خاکستری ام
چشمهام فرو افتاده . اشکهام هرآن آماده فواره زدن. گوشه لبهام آویزون. دلم دردناک بی اینکه بدونه دردش چیه! زبونم ساکت و صدام کم جون.سیاهی چشمهام هرثانیه به یه نقطقه خیره می مونه و مغزم فکر هیچ کار نمیکنه.چه لحظات اسفباریه.
ازیه هفته ژیش که زانوم ورم کرد و چلغ چلغ صدا ازش درمیومد و چنان دردی گرفته که نتونستم راه برم تا الان که همچنان میشلم و پامو دنبال خودم می کشم و پله اساسا شده بلای جونم و با هر پله دو استخوان ران و ساقم رو هم جیر جیر می لغزن چون غضروف وسطشون پاره پاره و از بین رفته و فقط صبحها احساس خوبی دارم و همین که سردوپا میشم باز میفته به درد و تا عصر حسابی ورم میکنه و ... نه که خیال کنید غصه دار این زانوی علیل هستم ها نه اصلا شایدم اره شایدم بیشتر دلم برای تنهایی خودم می سوزه