یه روز حادثه خیز دیگه از سرم رد شد اول اولی رو بگم یا دومی رو؟
از حواسپرتی مسخره ام بگم که مال هردوشه.اونروز که نمیدونم تو اتوبوس یا تو تاکسی جزوه ها و کتابهامو جا گذاشتم تازه بعد از یکساعت متوجه شدم نیست و باورم نمیشد که نیست و من انقدر خنگول باشم که نفهمم کجا و کی کتابهامو جا گذاشتم و الان چهار هفته اس میگذره و من خوشخیال با وجود تجدید جزوه و خرید مجدد کتابهای خداتومنی هنوز هرروز میرم کیوسک راننده های ونک و میپرسم: اقا یکی از راننده ها یه کلاسور مشکی پر از کتاب که به درد کسی هم نمیخوره براتون نیوورده و اونا میگن: نه. و من باز امیدوارم اگه تو ماشین اون ماشین که تاکسی هم نبود جامونده از روی اسمم !!! بیاره مستقیم درخونه یا حداقل تحویل دانشگاه بده.(به گمونم هیچ نشونی از دانشگاه هم روی کتابها نبود ولی خوب من که در دانشگاه سوار تاکسی شدم و هرچی نباشه طرف باید انقدر باهوش باشه که حتما مسافرش کم کم دانشجوی همون دانشگاه باشه!!!!!خوب به من چه رانندها انقدر باهوش نیستن.یا مثلا اون خانمه با اون ابروهای قشنگش که روبروی من نشسته بود و تمام مدت ذول زده بودم ( به چشم خواهری خداییش)تو صورتش که این جوون بوده حتما خیلی خوشکل بوده که هنوز هم با این همه چروک باز خوشکله و ابروهاش چه قشنگ تاتو شده و تقصیر من چیه که حواس ادمو این ابروهای تاتو شده خوشکل پرت میکنن.یا اصلا با هول و ولا پول خورد درارودم دادم راننده پامم درد میکرد و به من چه که اصلا یادم نمیاد اونموقع که از اتوبوس پیاده شدم کلاسور دستم بود یا نه.
و حتی وقتی سوار تاکسی شدم و باید با دوستم درمورد پایاین نامه اش حرف میزدم و یه عنوا ن مشتی براش میساختم خوب به من چه که چرا یادم نمیاد وقتی از تاکسی پیاده میشدم کلاسور دستم بود یا نه ولی میدونم تلفن دستم بود و داشتم حرف میزدم.
وای چقدر غصه خوردم اونروز نه فکر کنید بابت کتابها نه، بابت مطالبی که اون تو نوشته بودم آآآآآآآآه تازه احساس امام محمد غزالی رو داشتم درک میکردم. وای همکلاسی های عزیزم ممنونم که چقدر کمک کردید و دلداریم دادید و هرکدوم کتابشو پیشکش میکرد تا من کتابهای نو نو رو سیاه کنم .
و تازه بعد از همه اینا پای علیلم یادش اومد درد بگیره و راه نیاد و از درد منو به خودم بپیچونه و من فقط سه ربع دارم تا پرواز .و حالا که خدارو شکر پله برقی هر دو طرف روبراه بود و بلافاطله ماشین گیرم اومد باید درست تو شلوغی جناح تا آزادی گیر کنه و با زحمت که برسه به میدون پنچر کنه و مسافرا پیاده بشن و حالا من تو اون غلغله بازار شام که سگ صاحبشو پیدا نمیکنه ماشین از کجا گیر بیارم در عرض ربع ساعت باقیمونده تا پرواز منو پای علیلمو برسونه به هواپیما. و حالا که یه خیر خیرخواه (خدا اجرش بشه)راننده اتوبوس تجریش تا سه راهی مهراباد منو رسوند و دوباره تا ترمینال 4 و بعد از اون. وای گیت بازرسی تازه یادش اومده به کیسه سکه های من تو کیفم گیر بده و الانس هواپیما بپره که فریاد میکشم :دیر شده باید برم به پرواز نمیرسم .این من بودم؟ چشمام پر از اشکه.سرو تنم خیس از عرقه .گیت بسته اس الانه که بشینم روی زمین و هرچی فحش بلدم نثار خودم کنم که باز خدا از راه میرسه و سوار اتوبوس اصفهان میشم که هواپیماش نزدیک هواپیمای مقصد منه و همش تو فکرم الانه که از حراست فرودگاه بریزن سرم که این خانم نه چندان موقر جیغ جیغو مشکوک میزنه. ولی کسی نیومد و صندلی بوفه نصیبم شد و همینکه ولو شدم روی صندلی کش کیسه اشکم در رفت و گوله گوله (میگم گوله گوله خداییش گوله گوله) اشک میریخت نفهمیدم کی مهماندار بالای سرم حاظر شد که مباد ا مشکلی دارم که داشتم ولی فحشها همه نثار خودم