یکروز مونده به تولدم. گیرم که 31 سال از عمرم گذشت و به عقب که نگاه میکنم نه اینکه هیچ کاری نکرده باشم حداقل مهمترینش این بوده که درس خوندم اونم تا الان که هنوز درحال درس خوندم با یه حساب سرانگشتی میشه 20 سال و هنوز سه سال دیگش مونده. ازدواج کردم و بچه ای و زندگی و علم و دانش و گاهی دستیبر هنری و احساسی و خدایی و .... ولی نه من چیز دیگه ای دلم میخواست که هیچوقت نشدم یه ادم که بتونه تحولات عظیم تو دنیای ایجاد کنه و من حتی همیشه به هیتلر هم غبطه خوردم که او تونست و من نتونستم نه که همش خنگی و بی خلاقیتی باشه که بیشترش ترس و احتیاط بوده و حصارهای محدودی که مثل کرم ابریشم پیچیدم دور خودم. و حالا بعد از 30 سال و 11 ماه و 30 روز و یکروز مانده به تولد 31 سالگی چون هیچ عددی نشدم فقط یه آرزو تو عالم هستی دارم اونم سفر دور دنیاست و زندگی مثل کولی ها خانه به دوش و هرجا شد و در هرجای طبیعت خوابید و دلم میخواد از فردا به بعد پامو از توی دنیای تمدن بیرون بکشم
پی نوشت* باربارای عزیزم تولد مبارک.گریه نکن نصف دنیا رو طی کردی فقط نصف دیگه اش مونده.باشه شاید هم هچی چیزش نمونده باشه ولی تو گریه نکن خوب زندگی کردی هرچند ایده ال نیود.