خیلی غمگین و افسرده ام.از اینکه برگشتم .از اینکه مجبور شدم برگردم. که دونفر به قول خودشون ریش سفید( 48 تا 58 ساله) اومدن واسطه شدن که منو برگزدونن سر خونه و زندگیم. که بیخود مساله کوچیکی!!!! رو بزرگ نکنم. و بیخود چیز پیش پا افتاده ای رو کش ندم و از کاه کوه نسازم. که اگه بر نمیگشتم میگفتن پس خودت مشکل داری و همه اینا بهانه اس.شایدم بهانه اس.من هیچوقت دلم نمیخواست و نمیخواد برگردم. همسر قول داده همه کم کاریهاشو جبران کنه.قول داده به نیازهای معمول من تو زندگی جواب مثبت بده. قول داده آزارم نده.قسم خورده دوستم داره.ولی من خیلی غمگینم .خیلی زیاد. چون باور نمیکنم نه قولهارو و نه قسم هارو . من باور نمکنم ادمی که سالهای سال با یه طرز فکر رشد کرده .حالا یه هو ورق افکارش برگشته باشه.و من نمیتونم دل رحیم نباشم .نمیتونم از کسی چیزی بخوام و نمیتونم اگه گفت نه دوباره بخوام. نمیتونم اگه کسی رو دوست نداشتم یه هو و یه دفعه دوست داشته باشم. اعتراف میکنم مشکل از منه.
مجردهای عزیز اولا خوش بحالتون. دوما تا خودتونو نشناختید ازدواج نکنید. سوما بدونید هدفتون از ازدواج چیه.چهارما هرانتظاری دارید از همون اول بخوایید. پنجما فقط به اندازه ای به همسرتون محبت کنید که میدونید به همون اندازه محبت دریافت میکنید البته این برای اونهاییه مثل من که از همسر انتظار براورد متقابل دارن.اگر که چشمه محبتید که هیچ و ششما حتی اگر عاشق همسرتون هستید اول خودتونو دوست داشته باشید و به خودتون توجه کنید و بعد به او.
خوشبحال اونهایی که میتونن خیلی چیزها ببینن و چشم روی هم بذارن.و انگار که شتر دیدی، ندیدی.