گاهی فکر میکنم آدمها چقدر میتونن به راحتی ظلم کنن و فراموش کنن.توی اون یکسال و نیم رفت و آمدم چه دل خونی ها که به من نداد .له له میزدم واسه یکزره همکاری کردن و درکش. و اگر خدای ناکرده ازش درخواست کمک میکردم میگفت : به من جه مربوط تو داری درس میخونی جورشو من باید بکشم؟کیفش رو تو میکنی دردسراش مال منه؟ که مثلا چی؟ ازش خواسته بودم صبح بچه رو ببره بذاره خونه مامانم .من از پرواز جا نمونم.(کلاس ساعت 9 صبح شروع میشد و من برای اطمینان پرواز رو حدودای 7 صبح میگرفتم)و میدونست تو برد و آورد بچه چقدر عذاب میکشم حاظر نبود به هیچوجه همکاری کنه .وای به روزی که اگر یه شب پروازم تاخیر داشت.در حالا عادیش هم قبل و بعد از رفتن و اومدنم دعوای درست و حسابی داشتیم سر هر بهانه کوچیکی که بگی.خدایا قدر رنجم داد .خیلی .اصلا حلالش نمیکنم.بعد با پررویی تمام دیشب که بچه رو بردم بازار براش کفش و لباس بخرم به هزینه خودم و ساعت 9 شب رسیدم خونه میگه یه ناهار برام الان درست کن فردا با خودم ببرم سر کلاس.همان یک ان منفجر شدم.یادم افتاد که با هر بار کلاس رفتن من میکفت تو میری عیاشی میکنی و مارو میذاری اینجا تک و تنها.!!!و حالا داشت به من میگفت از صبح رفتید خوش گذرونی و من سرکلاس بود.فریاد کشیدم چطور کلاس رفتن من عیاشی بود و کلاس رفتن تو رنج کشیدن؟؟؟؟و الان که رفتم بجای تو و برای سبک کردن اقتصاد زندگی برای بچه کفش و لباس گرفتم رفتم خوش گذرونی؟؟؟/؟ دلم میخواست همون لحظه زمین دهان باز کنه و منو ببلعه که با چنین ادم ظالم و زورگویی طرف نباشم.هربار که میرفتم باید غذاشونو اماده میکردم و بعد میرفتم. و هیچ براش مهم نبود من خسته ام؟ امتحان دارم؟ ندارم؟ میتونم ؟
نمیتونم؟خدایا منو از شر این ظالم نجات بده.
اشک امان نمیده بیشتر از این بنویسم.کینه ای که از این ادم در دلم مونده دیگه پاک شدنی نیست. فقط منتظر رهایی هستم و بس.