ماه دو لبه ای رو پشت سر گذاشتم ...از یک طرف آرامش در خانه بودن و اینکه لازم نیست صبح کله سحر بیدار شی و ندونی بچه رو با چه ترفندی از خواب نازش بیدارش کنی و بعد بدوی که به موقع برسی ..اینکه اینها نبود خیلی عالی بود ...بدیش مال تمام استرسی بود که تو این مدت قورت میدادم و در عرض یکماه من که هر دوسال یک روزش شاید بیمار میشدم ..شدم گنجه درد و مرض...سینه پهلو کردم..درد زانوم دمار از روزگارم دراورد گفتم الان فلج میشم....وای چشمتو روز بد نبینه سردردهایی که به عمرم تجربه نکرده بودم خواب با سردرد بیدار شدن با سردرد و این آخری شکم روش عجیب و غریب که اینا همه از عوارض قورباغه ای بود که قورت میدادم و ترس از اینکه این بی پولی مجبورم نکنه دست به کسی دراز کنم ..ترس از اینکه بی پولی به کسی وابسته و متکی ام نکنه...افکارمو که جمع میکنم میبینم 60 درصد از نگرانی هام فقط حول و حوش همین مشکله....اخیرا یعنی چندماهیه تو خیابون اصلی محلمون یه خانم با دخترش میان میشینن و دستمال کاغذی بسته های کوچیک پسته و بادوم که با دست درست شده می فروشند ..مادره غمگین سرش پایینه و خیلی هم جوانه...هربار که از کنارشون رد میشم دلم میخواد کنار اون زن بشینم و از مشکلش بپرسم ولی اینکارو نمیکنم ...ه فایده ازش بپرسم و بعد کاری از دستم برنیاد شاید میترسم ازاینکه منم مثل این خانم و هزاران زن دیگه اخرش مجبور به این کار بشم که تازه این خیلی شرافتمندانه اس....چقدر روزها و شبهای سحر و افطار خواسته و نخواسته اون زن جلوی چشمام ظاهر شد ..خدا به فریادش برسه...خدا به فریاد همه نیازمندان و دردمندان برسه..