ادم وقتی مدتی هرروز مسیری پر رفت و آمد را گز میکنه روزی چهاربار، مدتی بعد ادمهای اشنای خودش رو پیدا میکنه بی اینکه بدونه کی هستند و صبح به این زودی با ظواهری متفاوت به کجا میروند.صبحها مشتریان ثابت داره ولی بعد از ظهرها اشنایی نیست مگر دست فروشان و مغازه داران. حتی انگار صبح ها اونها رو حاظر غایب میکنم. و وقتی یکیشون غایب بود برام سوال میشه که چرا نیست؟ دیر از خواب بلند شده یا زودتر رفته؟ نکنه مشکلی براش پیش اومده؟ و انگار باد توی دلم دعا کنم که سالم باشه.این رهگذران پای ثابت این خیابان شلوغ میشن قسمتی از ان چیزهایی که انگار حتی موقت به تو تعلق دارند. مثل همون خیابون، درخت هاش، مغازه هاش، حتی موشهای جوی ابش که گاهی یه هو از بغل پات رد میشن و دلت میلرزه درست در مرکز شهری بزرگ!!!البته خداییش فقط گاهی اگر جرات کنن سر از سوراخشون دربیارن. ولی انگار اونها هم جزیی از زندگی تو هستن..هرچند گاهی درختی تنومند و کهنه رو ببینی و با خودت بگی این از کی اینجا سبز شده که من ندیده ام تا بحال؟ و به خودت بخندی ولی باز هنوز ته دلت مطمئن باشه این تازه سبز شده وگرنه بعد از اینه هم رفت و امد دیده بودیش. ولی خیلی خوبه ..هرروز همه اون ادمها روهروز ببنی بدون اینکه بشناسی و سلامی هم هرگز بینتون رد و بدل نشه بعد از اینکه در دلت درمورد ظاهر و قیافسشون نظر دادیبا خودت بگی خدا به همرات..هرجا میری موفق باشی و این جمله روزی ده ها بار در دلت تکرار بشه..........