این روزها بین دوراهی ماندن و نماندن پرسه میزنم. بین ماندن و استقامت و صبر کردن و یا رفتن و از خیر خوب و بدش گذشتن. علت این تردید رو تا حدودی میدونم.روراست بگم نفس کار عالیه، اشکالش تو اینه که اگر مکان از خودم بود یا حداقل اجاره اش کرده بودم یا حداقل از طرف سازمان ایرادی نداشت هیچ شکی در ماندن نمیکردم و ایراد کار اینه که کاری کاملا قانونی رو مجبورم در جایی که نباید شروع کنم تا یکم دست و بالم باز بشه و برم دنبال مجوزهاش برای ادامه کار و همین باعث ترسم شده که اگر امدند و گفتند چرا اینجا؟ زبونم کوتاه نباشه پیش وجدان خودم کوچیک و بی ارزش نشم. خداییش اهل قانون و مقررات بودن هم خیلی دردسره ها. نمونه بارزش همین حسه که خون به دلم کرده تازه هیچ پشتوانه و حامی هم ندارم و این تک و تنها بودن بیشتر از هرچیز پامو سست کرده. چون قسمتی از کار زیاد وجهه قاونی نداره با ترس و لرز از خدا هم امید یاری دارم. هنوز نمیدونم برای خدا رعایت قراردادهای اجتماعی مهمتره یا انجام یه کاری که شاید قرارداد احتماعیش خیلی رعایت نشده باشه ولی به انسانهای دردمند با صداقت و درستی کمک میشه اونم فقط بخاطر بی پولی انجام دهنده کار. اشک تا دوقدمی چشمهام بالا میاد و گاهی حتی یواشکی چشمامو خیس میکنه و قلبم بدون اینکه دقیقا بگه چرا تند تند میدوه و ذهنم گاهی گیج و مبهوت بین دوراهی میشینه انگار که وسط یه بیابون برهوت بی آب و علف نشسته. و جسمم طبق عادت کار روزانه اش رو با چهره ای غمگین و گرفته و گاهی آشفته و پریشان پیش میبره. تو این لحظات همه ادمهای دوروبرت که به روت می خندن غریب و دورن. بخصوص وقتی میبینی در پس این چهره ها ی خندان غول ریا و دوروریی مستی میکنه و می شنوی کارت که جلوی چشمات تصدیق شده پشت سر چشمات تخریب میشه وای که چه حالی بهت دست میده. و این باز تردیدت رو بیشتر میکنه. خدایا که هم نامه نانوشته خوانی هم درد دل نگفته خوانی. بیا و کریمی کن و دستمو بگیر خواهش میکنم بذار من چشمامو ببندم و تو منو راه ببر.......