سرکشه و گاهی فکر میکنم نه از چیزی میترسه و نه عبرت میگیره..نمیدونم خصلت سن و سالشه یا واقعا این جز شخصیتشه...نه دوست دارم انقدر محتاط باشه که هیچ نکنه و نه اینقدر بی احتیاط و عبرت ناپذیر...از اینکه میتونه از حقش دفاع کنه و حقشو بگیره خوشحالم...ولی از اینکه گاهی حس میکنم بسیار قدرناشناسه ازارم میده. گاهی انقدر فرسوده ام میکنه لجبازی هاش که اصلا دلم نمیخواد قربون صدقه اش برم و یا ناز و نوازشش کنم...ولی هرگز نمیذارم شب را با اشک و ناله و ناراحتی سر بر بالش بگذاره...واقعا که چقدر سخته.خیلی سخته...خدا بهش رحم کنه و در سایه لطف و رحمت خودش انسانی بزرگ و شایسته از او بسازه که هم او از خدا خشنود باشه و هم خدا از او...این دعای همیشگی من برای او و همه کودکان سرزمینمه.
دلم میخواد در بود یا نبودم خوب بتونه فکر کنه و بعد با تصمیم قاطع و درست دست به عمل بزنه.