به این صفحه کوچیک کامپیوتر که نگاه می کنم و هزارن چشمی که الان به همین یه صفحه چشم دوختن و به دنیای عظیم و خیلی بزرگتر از دنیای واقعی که درونش نهفتس می بینم که مغز کوچیک من حتی گنجایش فکر کردن به این عظمت رو نداره و به یاد مغزهایی می افتم که به این فکر افتادن و ناخوداگاه میگم افرین به اونی که مغزهای شما رو افرید پس اون تو چه خبره فقط خودش میدونه
و باز فقط خودش میدونه دلخوشی من در پس این دنیای عظیم به یه لذت عجیب سکر اور تبدیل شده که اول صبحی تو وبلاگهای دوستانی که هیچکدوم دیگری رو نمی شناسیم قدمی بزنم بی اینکه اجازه بگیرم از تو پنجره دلاشون سرک بکشم و حتی خودمو بندازم تو جریان احساسشون و باشون همراه بشم و دلم خوش باشه که فقط برای لحظاتی از انچه بهش میگیم دنیای واقعی فاصله بگیرم من هیچ این دنیای واقعی رو دوست ندارم.
پای سفره نشستیم و تند تند صبحانه می خوریم که به ماشین اداره برسیم. ازش میپرسم سایتی که آدرسشو دادم خوندی؟ زیر چشمی نگاه می کنه و میگه نه فرصت نکردم رفتم .... جلسه. حالم میگیره با اینحال میگم امروز بخون. جواب نمیده و من ادامه میدم حقایقی تو این سایت نوشته که وقتی ادم فکر می کنه که تو این همه سالها جامعه مردسالار ما چه افکار متحجری مثل تو پرورش داده مغز آدم می خواد منفجر بشه. با تحقیر میگه : تو روحیه مرد ستیزی داری.میگم :وقتی با افکارری مثل تو روبرو باشم بهتر ازین ازم درنمیاد. باز میگه: نه ربطی نداره ذاتت مرد ستیزه. تو دلم میگم این که باید برات خوب باشه حداقل مطمئن میشی به همه مردها در ستیزم و مجبور نیستم جواب پس بدم که چرا با فلان آقا تلفنی اختلاط کردم.
منم با اینکه خون داره تو صورتم بالا میاد انگار که همه تفکرات ضدزنش داره جلوی چشمام رژه میره آروم میگم : شاید اگه تو تا این حد ضد زن نبودی منم تا این حد ضد مرد نمی شدم.
که با صدای بلند اعتراض میکنه : الان چه وقت این حرفاس؟ اول صبحی بذار با ارامش صبحانه بخوریم. چرا با حرفهای الکی خرابش میکنی.
حالا دیگه خون به چشمام رسیده با غیض و کمی لحن گریه دار میگم: پس کی وقت حرف زدنه؟ صبح که صبحه .ظهر هم که ظهره و وقت ناهار و خواب. عصر هم که باید چای و عصرونه خورد.شب هم که وقت شام و خوابه؟ پس کی باید حرف بزنیم؟ من دلم می خواد حرف بزنم.
میگه: پس من دیگه جوابتو نمی دم. میگم: من که اصلا دلم نمی خواد تو جواب بدی لطفا فقط گوش کن.
ولی بجای اینکه حرف بزنم عصبانی بلند میشم که مثل همیشه و هر روز حرفامو تو دلم بریزم و خفه خون بگیرم و ذهن و مغز و گوشش رو بذارم در سکوتی خفقان آور در آرامش بمونن.و فکر کردم هیچ دلیلی وجود نداره که بخوای بگی من مردستیزم. من فقط و فقط میخوام بگم زنها به اندازه مردها انسان هستن و دارای شخصیتی مستقل از مردها هستنکه تو قبول نداری.
هرچی هم اولش با خودت شرط و بیع میکنی که داری برای دلت خودت می نویسی و انتظار خواننده و ازین حرفا نداشته باش باز هربار که باز می کنی و میبین نه خواننده ای داشتی و به طبع نه نظری حرصت درمیاد
هرچی هم از خودت میخوای بنویسی باز از حرص حرفت نمیاد
و دلخوشی هرروزم اینه که به دوستای جدید ناشناختم سر بزنم خانم شین ، گیس طلا، ترگل، رزا، ایدا ، گلمریم که قصد دارم ندیده و نشناخته درمورد شخصیت هرکدومشون نظر بدم (البته از روی نوشته هاشون)بعد خودم کلی کیف کنم و شاید اونا خوششون نیاد ولی در عوض کلی حرف پیش میاد برای گفتن. وای چه فکر جالبی پس شروع می کنم دوستای خوب ندیده من