امسال سال من نیست. دارم زور الکی می زنم. هیچی دلم نمی خواد هیچ برنامه ای ندارم حتی برای مردن و زنده نماندن هم برنامه ندارم.
قلبم فشرده و تنگه بخاطر خیلی چیزهایی که نه میشه گفت و نه میشه گوش سالمی برای شنیدنشون پیدا کرد.
یه زندگی ساده دارم که از اول هم به قصد سادگی بناش کردم از نظر مادی که فاقد هرگونه تجملیه و از نظر معنوی هم خالی از هرگونه مهر و محبت و عاطفه ای شده. افسرده تر از اونی شدم که چیزی بتونه سر شوقم بیاره یا انگیزه ای بهم نیروی حرکت بده.
مثل یه کامپیوتر برنامه ریزی شده صبح پا میشم کیف مهد دخترک رو آماده میکنم و صبحانه خورده و نخورده راهی میشم به محل کار. ترجیح می دادم کارگر ساختمون باشم یا راننده ماشین سنگین یا معلم ورزش و از این دست مشاغل این روزا کار یدی رو بر کار خیلی ذهنی ترجیح میدم. انقدر که مغزم قفل کرده و ترجیح میدم بهم بگن چیکار کنم تا بشینم و برای کاری برنامه ریزی کنم درس هم می خونم ولی انگار هیچی راضیم نمی کنه ترجیح میدم مجالی برای فکر کردن پیدا نکنم ترجیح میدم انقدر خسته بشم که توجیهی درست و حسابی برای فکر نکردن داشته باشم خیلی وقتم صرف کار کردن نمیشه چون کار فکریه و معمولا زود تموم میشه و نتیجش هم دیر معلوم میشه. تا ظهر که دوباره خونه برم. لباس درنیوورده غذایی رو که شب قبل پختم می ذارم گرم بشه و تا لباسامو در بیارم دیگه اماده کشیدنه بعدشم جمع کردن سفره و یه چرت میان روز که معمولا یک تا دوساعتی طول میکشه و بعد سروکله زدن با دخترک خوندن کتاب دوباره عزا گرفتن واسه ناهار فردا و یکم تلویزیون و ور رفتن با چند کانال ملی و رفع و رجوع امور خونه و بعد دوباره کتاب خوندن یا درس خوندن تا موقع خواب و 11 یا 12 هم خاموشی و خواب. و این روزا با قهر همسر محترم که قهره کارام سبکتره چون عادت داره وقتی قهره خودش کارای خودشو انجام میده و مثلا برای یه آب خوردن منو صدا نمی زنه که آب بدم دستش چون قهره و اصولا نمی تونه بام حرف بزنه و خدارو شکر دیگه کمرم زیر خم و راست شدن جلوش خورد نمیشه. و دوباره فرداش همه چیز به همین شکل می گذره حداقل تو کلیات همینه و فرقش تو جزییاته و همه هفته همینه باز تو کلیات خیلی توفیری نمی کنه لابد این روزمرگیه که همه انگیزه های زندگی رو از گرفته ولی از وقتی خودمو می شناسم ترجیح دادم زندگیم یه روال منظم تکرار پذیر داشته باشه تا یه چیز شله قلم کار بی نظم شلم شوربا باشه حتی در اوج پرکاریم حتی اونموقع که دانشجوی دوره عمومی بودم حتی تو انترنی که وقت سر خاروندن نداشتم این حس گنگ بی انگیزگی زیر پوستم می خزید ولی اعتراف می کنم از هرزمانی تحرکم کمتره خونه اداره خونه تا فردا صبح تنها تفریحم ور رفتن با دخترک و قربون صدقه رفتنش و کتاب خوندن و گاهی آشپزیه باقی کارا هیچ چنگی به دلم نمیزنه. هدلم میخواد به کاری مشغول باشم که فرصت نکنم فکر کنم بخصوص که تا می رم تو فکر هوای ساکن شدن تو یه روستای کوهستانی که اتفاقا وسط یه دره افتاده و زمستونا با برف و تابستونا با درخت پوشیده شده و من تنهای تنها تو یه کلبه روستایی با یه باغچه و طویله ای با چندتا حیوون خونگی دارم زندگی می کنم نه از تلفن ثابت خبری باشه و نه از همراهش و نه هیچ وسیله الکترونیکی دیگه و تو کوچه هاش هم هیچ ماشینی نباشه صبحا برم مزرعه سر زمین کار کنم و عصر برگردم خونه ناهارمو همونجا بخورم و غمم نباشه که چی تو سفرم هست نون خالی یا چلو خورش. و بعد یه روز تنهای تنها که مردم ؛ همسایه ها بیان زیر درخت خونم خاکم کنن و زایرام بشن همون پرنده هایی که هرروز بهشون دونه می دادم.
دلم چقدر یه کوهستان بکر وحشی می خواد با جنگلی تنک انقدر که اگه خورشید چشم و چالتو زد بپری زیر یکی از درختاشو حمام سایه بگیری و انقدر درخت نباشه که اصلا خود کوه دیده نشه. و همون دوروبرا صدای ریز ریز ریزش آب از یه بلندی رو بشنوی و دلت بخواد که تمام اونجا رو برای پیدا کردن آبشار یا همون رودخونه بکر بگردی. و تمام روز رو از کوه بالا بری و خوب که کف پاهات ورم کرد و نزدیک بود تاول بزنه از زور خستگی یه جایی اتراق کنی و خیالت هم به خوردن نباشه هرکی می خواد همراهت باشه و بخصوص کسی برای مراقبت از بچه نازت که دلت میخواد اتفاقا اونم ازین طبیعت وحشی لذت ببره و بوی برگهای پوسیده روی زمین مشامشو نوازش کنه. ولی هی بهت نچسبه و نگه مامان بغلم کن یا منم می خوام بات بیام که همه خوشی رو به دهن و دماغ و چشمت کوفت کنه. و اگه آقای شوهر هم می خواد باشه باشه ولی مدام دم گوشت ویز ویز نکنه که اومدی که این بچه رو از یاد ببری؟ اینور نرو اونورم نرو ممکنه مردی ،حیوون وحشی چیزی بهت حمله کنه حالا حیوون وحشی به جهنم فوقش تیکه پارت میکنه اگه مردی احیانا جنگلی که از تمدن و اینا هم چیزی نمیدونه برحسب اتفاق اونجا باشه و حمله کنه چی؟؟؟؟؟؟ اونوقت چی؟ یا مرتب سرت هوار بشه که بیا کمک و تو آه بکشی از این اسارت دردناکت .... ولش کن بابا یه تفریح سالم و یه استراحت و مرخصی خواستیم با یه مشت فکر ناخشایند به گندش کشیدم.
کاش لااقل گوش شنوایی بود توی بغلش می خزیدم و خواستمو درحالیکه گوله گوله اشک از چشمام ی ریخت با هق هق می گفتم. خیلی رمانتیک!