هر کس ادعا کند که به انتهای دانش رسیده است، نهایت نادانی خود را آشکارساخته است . [امام علی علیه السلام]
انتظار اهورایی
فعلا همه چی آرومه.......
یکشنبه 89 آذر 7 , ساعت 1:48 عصر  

!!!!!!!!1


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
توصیه های خواهرانه
شنبه 89 آبان 22 , ساعت 1:19 عصر  

خیلی غمگین و افسرده ام.از اینکه برگشتم .از اینکه مجبور شدم برگردم. که دونفر به قول خودشون ریش سفید( 48 تا 58 ساله) اومدن واسطه شدن که منو برگزدونن سر خونه و زندگیم. که بیخود مساله کوچیکی!!!! رو بزرگ نکنم. و بیخود چیز پیش پا افتاده ای رو کش ندم و از کاه کوه نسازم. که اگه بر نمیگشتم میگفتن پس خودت مشکل داری و همه اینا بهانه اس.شایدم بهانه اس.من هیچوقت دلم نمیخواست و نمیخواد برگردم. همسر قول داده همه کم کاریهاشو جبران کنه.قول داده به نیازهای معمول  من تو زندگی جواب مثبت بده. قول داده آزارم نده.قسم خورده دوستم داره.ولی من خیلی غمگینم .خیلی زیاد. چون باور نمیکنم نه قولهارو و نه قسم هارو . من باور نمکنم ادمی که سالهای سال با یه طرز فکر رشد کرده .حالا یه هو ورق افکارش برگشته باشه.و من نمیتونم دل رحیم نباشم .نمیتونم  از کسی چیزی بخوام و نمیتونم اگه گفت نه دوباره بخوام. نمیتونم اگه کسی رو دوست نداشتم یه هو و یه دفعه دوست داشته باشم. اعتراف میکنم مشکل از منه.

مجردهای عزیز اولا خوش بحالتون. دوما تا خودتونو نشناختید ازدواج نکنید.  سوما بدونید هدفتون از ازدواج چیه.چهارما هرانتظاری دارید از  همون اول بخوایید. پنجما فقط به اندازه ای به همسرتون  محبت کنید که میدونید به همون اندازه محبت دریافت میکنید البته این برای اونهاییه مثل من که از همسر انتظار براورد متقابل دارن.اگر که چشمه محبتید که هیچ و ششما حتی اگر عاشق همسرتون هستید اول خودتونو دوست داشته باشید و به خودتون توجه کنید و بعد به او.

خوشبحال اونهایی که میتونن خیلی چیزها ببینن و چشم روی هم بذارن.و انگار که شتر دیدی، ندیدی.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
لذت زندگی
چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 9:48 صبح  

این روزها چقدر آرامش دارم.و احساس میکنم چه خوب میشه بدون داشتن ترس و استرس از همه چیز لذت ببری. و میتونی نیمه پر لیوانهارو ببنی و حتی وقتی شوهرت که بعد از ده سال زندگی از خونه اش بیرون اومدی و برگشتی تا بعضی وسایل شخصیتو برداری و بعد از دوروز از خونه گریزی قفل خونه رو عوض کرده هم غصه به دلت نیاد و دریای آروم دلت طوفانی نشه.خوشحالم که دیگه کسی نیست که از اینکه مبادا بیاد و از چیزی ایراد نگیره به خودم بلرزم.تعریف پیش کش فقط ایراد نگیره. پول نمیخوام بده فقط ازم پول زور نگیره. دوست داشتن پیش کش با نفرت نگاهم نکنه و وقتی نزدیکش میشم با بی اعتنایی طردم نکنه.

خیلی سخته در کنار مردی زندگی کنی و احساس کنی دوستت نداره ولی وقتی درکنارش نباشی دیگه غصه دوست داشته شدن و نداشته شدن رو نمیخوری و این مایه بسی آرامشه خیال ندارم حالا حالاها برگردم.حتی وقتی با قرار قبلی رفتم و وسایلمو برداشتم دلم برای اون خونه تنگ نشد اگه رگ نارسازگاریم نپره بیرون و با خواهرو برادر و پدر و مادر بسازم فکر کنم بتونم تا اینده ای نامعلوم اونجا بمونم  و با خیال راحت نفس بکشم و از زنده بودن و با دیگران بودن لذت ببرم.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
.............
دوشنبه 89 مهر 26 , ساعت 1:25 عصر  

گم شده ام تو شلوغی و هیاهوی بیخود چیزی که نامش رو گذاشتم زندگی


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
کینه ای
دوشنبه 89 مرداد 25 , ساعت 10:47 صبح  

من هیچوقت ادم کینه ای نبودم. جز ادمهایی بودم که اهمیشه از این گوش میشنیدم و از این گوش در میکردم. حتی یادم نمی اومد طرف چی گفته و حتی فکر نمیکردم که اصلا منظورش چی بوده.

و  امسال برام با کینه شروع شده. با به یاد موندن حرفهای اینو اون.با ازرده شدن از حرفهای نیش دار دیگران. با خاطره رفتارهای تلخ و زننده و .....

نمیدونم شاید از خواص پایان سی سالگیه!!! که دنیا تو نظرت داره یه جوردگه میشه.ادمها یه جور دیگه نگاه میکنن.ولی حالا که فکرشو میکنم من از اول هم کینه ای بودم ولی همیشه کینه ام روی ادم یا ادمهای خاصی متمرکز بوده و به بقیه کاری نداشتم.یه زمانی به مادرم که چرا احساس و عاطفشو همیشه از من دریغ کرده.یه بار به شوهرم که او هم چرا احساس و عاطفه منو ندید. و این سری اخر به خونواده شوهر کلا و درهم.که چرا مادر شوهره گفته: خوشا به عروس بی سواد فلانی. و جاریه: وقتی ازش پرسیدم که چرا انقدر چاق شدی/گفته: چی بگم والا .چیکار کنم از بس میخورم تو بگو چیکار کنم. /و نگفته که من باردارم و دوماه دیگه میزام!!! و من مغز قمری نتونستم یه زن باردار رو تشخیص بدم.حتی شک هم نبردم. ( به خودم دلداری میدم که چون پسر کوچیکش هنوز یکسال و یمش هم نشده من حق داشتم حتی به مغزم خطور نکنه ادم ممکنه با داشتن یه بچه شیرخور خبط کنه). و از خواهر شوهرم که بعد از اینهمه زندگی مشترک من و اینهمه که بارها و بارها به هزار دلیل به خونش رفتم پاشو خونه من نذاشته( تو این ده سال فقط دوبار اونم یکیش فردا صبحش داشتن میرفتن مشهد). و اینا هیچ کدوم تا بحال تو لیست کینه ورزی های من نبوده و حالا سر باز کرده و شده یه برنامه و خوراک فکری جدید من که وقتی هیچ کاری برا ی انجام دادن ندارم باشون حرص بخورم و  آخر کون سوزی هام کیف کنم که اخیش در عوضش منم ارتباطمو کلا باهاشون بریدم (‏نه اینکه اونام بعد از این همه سال عروس خوب بودن من ککشون میگزه!!)

فقط تلافی این نیست که تلافی قطع ارتباط  خان قاجار با خونواده بنده هم هست.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
بر لب جوی .....!!
یکشنبه 89 مرداد 10 , ساعت 7:10 صبح  

انگار قراره این سالهای عمر من تو فرودگاه همینطوری برای خودش بگذره تا بحال فکر میکردم دوتا زندگی دارم خونه و اداره و حالا زندگی سوم فرودگاه به اون اضافه شده و نه اینکه حالا من خیلی هم حرص میخورم که مثلا نشستم و دارم  ور میرم با لپ و تاپم و این وایر لس(‏این چرا انگلیش نمینویسه؟) کندسرعت  که قربون  dial up

بشم الهی جونم درومد جونش دراد الهی که نفسمو گرفت آنتی ویروسو گذاشتم برای آپ دیت ( فارسی قندعسلم ببخشید) نشد که نشد با وجود  دوساعت و 45 دقیقه تاخیر پرواز ته دلم میگم یکم دیگه هم تاخیر داشته باشه این شاید اپ دیت شد ولی هنوز به نصفه هم نرسیده (حالا بیچاره خیلی هم مقصر نیست من خیلی انگولکش کردم تا شاید بتونم به وایر لس ترانزیت پرسرعت وصل بشم که نمیشد. نمی دونم چرا!!!) و این شد که من 5 ساعت از عمر نازنینم تو فرودگاه و هوا (جایی بین اسمون و زمین) به سر شد. و این اولین بار نبوده و اخرین بار نخواهد بود.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
5 مردادی ها تولدتون خیلی بیشتر از همه سالهای دیگه مبارک باشه
دوشنبه 89 مرداد 4 , ساعت 10:18 عصر  

امشب برای خیلی ها یه شب ویژه است و برای من هم.امشب یعنی شب تولد امام زمان در سالهای پیش اتفاقات زیادی افتاده : از جمله عقد ، عروسی خودم و تولد دختر عزیزم. و مهمتر از همه اینا تقارن تولد خودم با تولد یه وجود نازنین.

اومدم اینجا یه سر بزنم که همینو بگم 5 مردادی ها امسال تولدتون از هر سال دیگه مبارکتره.

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
تولدت مبارک
دوشنبه 89 مرداد 4 , ساعت 7:39 صبح  

یکروز مونده به تولدم. گیرم که 31 سال از عمرم گذشت و به عقب که نگاه میکنم نه اینکه هیچ کاری نکرده باشم حداقل مهمترینش این بوده که درس خوندم اونم تا الان که هنوز درحال درس خوندم با یه حساب سرانگشتی میشه 20 سال و هنوز سه سال دیگش مونده. ازدواج کردم و بچه ای و زندگی و علم و دانش و گاهی دستیبر هنری و احساسی و خدایی و .... ولی نه من چیز دیگه ای دلم میخواست که هیچوقت نشدم یه ادم که بتونه تحولات عظیم تو دنیای ایجاد کنه و من حتی همیشه به هیتلر هم غبطه خوردم که او تونست و من نتونستم نه که همش خنگی و بی خلاقیتی باشه که بیشترش ترس و احتیاط بوده و حصارهای محدودی که مثل کرم ابریشم پیچیدم دور خودم. و حالا بعد از 30 سال و 11 ماه و 30 روز و یکروز مانده به تولد 31 سالگی چون هیچ عددی نشدم فقط یه آرزو تو عالم هستی دارم اونم سفر دور دنیاست و زندگی مثل کولی ها خانه به دوش و هرجا شد و در هرجای طبیعت خوابید و دلم میخواد از فردا به بعد پامو از توی دنیای تمدن بیرون بکشم

 

 

پی نوشت* باربارای عزیزم تولد مبارک.گریه نکن نصف دنیا رو طی کردی فقط نصف دیگه اش مونده.باشه شاید هم هچی چیزش نمونده باشه ولی تو گریه نکن خوب زندگی کردی هرچند ایده ال نیود.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
بزن پس کله ام نه ده بزن!
شنبه 89 مرداد 2 , ساعت 9:37 صبح  

این قصه همیشگی من باید تا کی تکرار بشه؟

بیشتر از بیست بار بلیط رو نگاه کردم 21:50 دقیقه و فقط برای اینکه صدای غرغر آقای میم در نیاد اعلام کردم که ساعت 21:30 دقیقه اس. سلانه سلانه و با خیال خوش و مثلا به خیال خودم ربع ساعت هم زودتر از برنامه زمانبدی از خونه بیرون زدم.با فراغ بال منتظر اومدن یه تاکسی شدم که چون زیاد وقت دارم با شخصی نمیرم وبا فراغ بال بالتر که پیاده شدم هیچ غصه نخوردم که منو 500 متر پایینتر پیاده کرده و تو هوای نه چندان خنک میلغزیدم. وارد سالن که شدم و یه نگاه عاقل اندر سفیه به تابلوهای اعلان پروازها انداختم و با حیرت چیزی دیدم که کلا از حرکت ساقط شدم و به سرعت دوباره اون بلیطو با چشمهای لوچم نگاه کردم و نوشته بود خیلی واضح نوشته بود 20:50 و درحال سوار شدن و الان ساعت 20:35 بود و دویدم سمت یه آقای بی سیم بدست و گفتم : اقا گیت بسته شده؟» گفت کجا؟ گفتم: .....

آقا: چرا الان اومدی؟؟؟؟؟؟؟»

من: فکر کردم ساعت نه و نیمه

آقاهه: دیگه ازاین فکر ا نکن .بیا فقط بدو

دویدم ها واقعا دویدم.گلوم از خشکی میسوخت همه اون ارامش  کوفتم شد. گیت باز بود و خالی از هرمسافر. بلیطو پاره کرد!!!!!!!! و من باز دویدم اتوبوس پر از مسافر اونجا ایستاده بود و من سوار شدم  و فقط دلم یه لیوان آب خنک میخواست و یه دست که بزنه پس کله ام!!!!!!!


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
به من چه
شنبه 89 تیر 12 , ساعت 11:50 صبح  

بنویسم یا ننویسم کسی به نمیدونم کجاشم حسابم نمیاره یه سراغی حالی احوالی بگیره

از ترس اینکه حس حسادتم قلبمه بشه بزنه بیرون که این وبلاگ چرا اینقدر خواننده داره به همین چندتا دوست بیوفا بسنده کردم ولی خداییش اینجوری هم یه جورایی آزادی بی حدو حصری تو نوشتن داری که خدا میدونه هرچه میواهد دل تنگت بگو و مجبور نیستی اونجور باشی که دیگران در تو سراغ دارن هیچ ربطی هم به دورویی نداره  ها همه آدمهها یه دورن دارن که راز سر به مهره و بر همه پوشیدس. و افسوس میخورم به حال ادمهایی که وانمود میکنن غمها و غصه هاشون همین یکی دوروز دنیاس.

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

انتظار اهورایی

باران
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 42 بازدید
بازدید دیروز: 3 بازدید
بازدید کل: 61544 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
لینک های روزانه

انتظار [46]
عصر نوشتن [9]
خیال سبز [54]
[آرشیو(3)]
فهرست موضوعی یادداشت ها
رومانتیک[4] . هویت[4] . وحشی[2] . طبیعت[2] . حرف کلیدی ندارم[2] . مرهم[2] . عشق و نفرت . زخم . برزخ . بهشت و جهنم . بیم و امید .
نوشته های پیشین

دی ماه
بهمن ماه
اسفند ماه
خرداد 1387
اردیبهشت 1387
فروردین 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
بهمن 1387
آبان 1388
آذر 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
لوگوی وبلاگ من

انتظار اهورایی
لینک دوستان من

گل سرخ
پرسش مهر 8
عشق الهی
زن بودن ممنوع
هر آنچه که شما میخواهید...
بانو بلاگ
سیب سرخ
آسمان عطش
مسایل جنسی

سپیده و فرید

روزنگار خانم شین
گیس طلا
گلمریم
روزا
آیدا
ترگل
نیلوفر
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

رهایی
زیرلبی های مادرانه
چشمامو میبندم و تو منو راه ببر...
خدا به همرات
حسودانه
یعنی میشه؟
تنهایی
باز هم تو
فریاد فریاد
ظلم شاخ و دم نداره
آرامش درون و طوفان برون
[عناوین آرشیوشده]