بخل ننگ است و ترس نقصان ، و درویشى کند کننده زبان زیرک در برهان ، و تنگدست بیگانه در دیار خود بر همگان . [نهج البلاغه]
انتظار اهورایی
حلال و حرام
دوشنبه 89 خرداد 24 , ساعت 11:50 صبح  

چهار روز پیش که به حساب آقای پدر پول ریختم ولی پدر جون امروز حسابشو چک کرده و دیده پول به حسابش ریخته نشده و تا میگه چراغ مغزم روشن میشه که شماره حسابو اشتباه نوشتم و خدارو شکر که رسیدشو ذخیره کردم و میبینم ای داد بیداد همه عددها درسته ولی جابجا. همش فکر میکنم این چشم و مغز کور من چطور دارن زندگی میکنن. حواس من کجاس؟ کجا بوده؟ چیکار باید میکردم دویدم رفتم بانک که چیکار کنم و گفتن بانک نمیتونه از حساب شخص برداشت کنه مگر اینکه لطف کنه و برات تماس بگیره با فرد و بگه  پولو بازگشت بده .به دو رفتم بانک ملی که اشتباهی پول به حسابشون رفته بود باز از برخورد عالی رئیس شعبه ممنوندار شدم که با احترام و حوصله شعبه مذکور همراه با اسم و شماره تلفن اون فرد رو برام یادداشت کرد و عذر خواست که بیشتر از این کاری از دستش برنمیاد.

همینه دیگه این حسابهای متمرکز یه شماره جابجا بنویسی معلوم نیست به حساب کی اونم کجای ایران بره چه برسه به این شماره کلا از بیخ جابجایی که من وارد کرده بودم. اون شعبه هم که تو یکی از روستاهای یکی از شهرستانهای استان فارس بود تایید کرد که پول در تاریخ مذکور به حساب این فرد واریز شده و گفت خودت باش تماس بگیر ادم خوبیه و پولتو بهت میده و واقعا داد. آقای عربی از شما خیلی خیلی ممنونم و از خدا که همیشه بندگانی با این روحیه درستی و پاکی داره.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
باز خدا از راه رسید
دوشنبه 89 خرداد 24 , ساعت 11:37 صبح  

یه روز حادثه خیز دیگه از سرم رد شد اول اولی رو بگم یا دومی رو؟

از حواسپرتی مسخره ام بگم که مال هردوشه.اونروز که نمیدونم تو اتوبوس یا تو تاکسی جزوه ها و کتابهامو جا گذاشتم تازه بعد از یکساعت متوجه شدم نیست و باورم نمیشد که نیست و من انقدر خنگول باشم که نفهمم کجا و کی کتابهامو جا گذاشتم و الان چهار هفته اس میگذره و من خوشخیال با وجود تجدید جزوه و خرید مجدد کتابهای خداتومنی هنوز هرروز میرم کیوسک راننده های ونک و میپرسم: اقا یکی از راننده ها یه کلاسور مشکی پر از کتاب که به درد کسی هم نمیخوره براتون نیوورده و اونا میگن: نه. و من باز امیدوارم اگه تو ماشین اون ماشین که تاکسی هم نبود  جامونده از روی اسمم !!! بیاره مستقیم درخونه یا حداقل تحویل دانشگاه بده.(به گمونم هیچ نشونی از دانشگاه هم روی کتابها نبود ولی خوب من که در دانشگاه سوار تاکسی شدم و هرچی نباشه طرف باید انقدر باهوش باشه که حتما مسافرش کم کم دانشجوی همون دانشگاه باشه!!!!!خوب به من چه رانندها انقدر باهوش نیستن.یا مثلا اون خانمه با اون ابروهای قشنگش که روبروی من نشسته بود و تمام مدت ذول زده بودم ( به چشم خواهری خداییش)‏تو صورتش که این جوون بوده حتما خیلی خوشکل بوده که هنوز هم با این همه چروک باز خوشکله و ابروهاش چه قشنگ تاتو شده و تقصیر من چیه که حواس ادمو این ابروهای تاتو شده خوشکل پرت میکنن.یا اصلا با هول و ولا پول خورد درارودم دادم راننده پامم درد میکرد و به من چه که اصلا یادم نمیاد اونموقع که از اتوبوس پیاده شدم کلاسور دستم بود یا نه.

و حتی وقتی سوار تاکسی شدم و باید با دوستم درمورد پایاین نامه اش حرف میزدم و یه عنوا ن مشتی براش میساختم خوب به من چه که چرا یادم نمیاد وقتی از تاکسی پیاده میشدم کلاسور دستم بود یا نه ولی میدونم تلفن دستم بود و داشتم حرف میزدم.

وای چقدر غصه خوردم اونروز نه فکر کنید بابت کتابها نه، بابت مطالبی که اون تو نوشته بودم آآآآآآآآه تازه احساس امام محمد غزالی رو داشتم درک میکردم. وای همکلاسی های عزیزم ممنونم که چقدر کمک کردید و دلداریم دادید و هرکدوم کتابشو پیشکش میکرد تا من کتابهای نو نو رو سیاه کنم .

و تازه بعد از همه اینا پای علیلم یادش اومد درد بگیره و راه نیاد و از درد منو به خودم بپیچونه و من فقط  سه ربع دارم تا پرواز .و حالا که خدارو شکر پله برقی هر دو طرف روبراه بود و بلافاطله ماشین گیرم اومد باید درست تو شلوغی جناح تا آزادی گیر کنه و با زحمت که برسه به میدون پنچر کنه و مسافرا پیاده بشن و حالا من تو اون غلغله بازار شام که سگ صاحبشو پیدا نمیکنه ماشین از کجا گیر بیارم در عرض ربع ساعت باقیمونده تا پرواز منو پای علیلمو برسونه به  هواپیما.  و حالا که یه خیر خیرخواه (‏خدا اجرش بشه)‏راننده اتوبوس تجریش تا سه راهی مهراباد منو رسوند و دوباره تا ترمینال 4 و بعد از اون. وای گیت بازرسی تازه یادش اومده به کیسه سکه های من تو کیفم گیر بده و الانس هواپیما بپره که فریاد میکشم :دیر شده باید برم به پرواز نمیرسم .این  من بودم؟ چشمام پر از اشکه.سرو تنم خیس از عرقه .گیت بسته اس الانه که بشینم روی زمین و هرچی فحش بلدم نثار خودم کنم که باز خدا از راه میرسه و سوار اتوبوس اصفهان میشم که هواپیماش نزدیک هواپیمای مقصد منه و همش تو فکرم الانه که از حراست فرودگاه بریزن سرم که این خانم نه چندان موقر جیغ جیغو مشکوک میزنه. ولی کسی نیومد و صندلی بوفه نصیبم شد و همینکه ولو شدم روی صندلی کش کیسه اشکم در رفت و گوله گوله (‏میگم گوله گوله خداییش گوله گوله) اشک میریخت نفهمیدم کی مهماندار بالای سرم حاظر شد که مباد ا مشکلی دارم که داشتم ولی فحشها همه نثار خودم

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
نیازها
دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 12:26 عصر  

از پریروزی که یه هو به کله ام زد ما جز صندلی پلاستیکی که به جای همه چیز ازش استفاده میشه تو خونه هیچگونه صندلی برای نشستن نداریم به فکر خرید یه دست میز و صندلی همه کاره افتادم که هم برای غذاخوری باشه هم بای تحریر هم برای استراحت هم برای مبلمان و کلا همه چیز.... و عصرش که با هول و ولا تا ده شب تو خیابونا راه افتادیم و خوب و بد کردیم و پسندیدیم و چون اقا اصولا خونه خریده ! و بی پوله من باید مایه تیله بذارم لذا دیروز هیچ حرفی نزد و انگار نه انگار این همه چرخ زدیم و پام مثل قلوه سنگ شد و این هوا باد کرد و بنزین تموم کردیم و هرچی صبر کردم باز هیچی نگفت و آخر سر به حرف اومدم که انگار نه انگارته؟؟/

که از دل دراورد ازاین می ترسم بهت بگم که فردا پسون فردا نگی فلانی مجبورم کرد من که نیازی به میز و صندلی ندارم اگه خودت نیاز داری بخر !!! رو همین حساب منم از خرید نیازم منصرف شدم

 


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
خاکستری
دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 11:35 صبح  

امروز خاکستری ام

چشمهام فرو افتاده . اشکهام هرآن آماده  فواره زدن. گوشه لبهام آویزون. دلم دردناک بی اینکه بدونه دردش چیه! زبونم ساکت و صدام کم جون.سیاهی چشمهام هرثانیه به یه نقطقه خیره می مونه و مغزم فکر هیچ کار نمیکنه.چه لحظات اسفباریه.

ازیه هفته ژیش که زانوم ورم کرد و چلغ چلغ صدا ازش درمیومد و چنان دردی گرفته که نتونستم راه برم تا الان که همچنان میشلم و پامو دنبال خودم می کشم و پله اساسا شده بلای جونم و با هر پله دو استخوان ران و ساقم رو هم جیر جیر می لغزن چون غضروف وسطشون پاره پاره و از بین رفته و فقط صبحها احساس خوبی دارم و همین که سردوپا میشم باز میفته به درد و تا عصر حسابی ورم میکنه و ... نه که خیال کنید غصه دار این زانوی علیل هستم ها نه اصلا شایدم اره شایدم بیشتر دلم برای تنهایی خودم می سوزه


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
رومانتیک
سه شنبه 89 اردیبهشت 28 , ساعت 1:8 عصر  

هریه دقیقه سرشو از روی پازل درحال ساخت بر میداره و لپشو بی هوا می چسبونه به لبام که فکرشو بکنید در حال مطالعه هردقیقه یه شوک بهم وارد میشه و من مشغول هضم مباحث تو مغز نرو یه بوس هول هولکی می کنم

یه چند دقیقه ای کارش تکرار نمیشه و من که انگار شرطی شدم منتظرم که شوک رو وارد کنه. یکم بعد خودش با ناز میگه: خوب چرا یکم نازو نوازشم نمیکنی ؟ این همه بوست کردم؟؟؟؟؟؟!!!!!

می پرسم: خوب چطور دیگه نازت کنم؟

میگه: مامانا خودشون بلدن دیگه چیکار کنن!!!!


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
عاشقانه های من
سه شنبه 89 اردیبهشت 28 , ساعت 1:0 عصر  

سووشون

زیباترین و عزیزترین کتاب توی کتابخونه ما. و هنوز که هنوزه با خوندن صدها رمان و کتاب دیگه کسی نتونسته به زیبایی سیمین اینچنین نثری رو به دلم بنشونه. و شاید هزار بار ختم شده و طعم شیرین و تازگیش هنوز از زیر زبانم نرفته. یکبار گم شد و برای بدست اوردن اون نسخه قدیمیش( در واقع یادگار پدرم و چقدر شرمنده شدم از گم شدن هرچند او هنوز نمیدونه) زمین و زمان رو زیر پا گذاشتم تا به همون شکل و همون سبک و بی سانسور باز هم داشته باشمش.هرچند نسخه دیگه ای ازاون کتاب دستم رسید و اونی که  برای اولین بار  و  با سختی زیاد در سن 10 سالگی و با وجود اینکه بیش از یک پنجمشو نمیفهمیدم خونده بودم نبود و یکم باش احساس بیگانگی میکنم باز برام عزیزترین کتاب توی کتابخونس.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
نمی دونم که نمی دونم
شنبه 89 اردیبهشت 25 , ساعت 10:33 صبح  

به عنوان یه زن متاهل و بچه دار احسساتم خیلی خیلی کم شبیه کسانیه که به عنوان پیوند لینکشون کردم. همش فکر میکنم چه خوشن و چه ساده اندیش؟و خوش بحالشون و تازه پیامهای منو پاک میکنن که مثلا میگم چرا از اینکه بچتو راهی مهد یکنی انقدر غصه می خوری یا انقدر وقت داری که به یه پارتی فکر کنی وو برای راه اندازیش.... پس بهتره بگم یا من خیلی یوبس و خشکم و بی احساس و شما سرشار از احساس مادرانه و همسرانه و کلا همه چی یا شما خیلی لوس و مشغول گذارن ساده این چندروز زندگی دنیا

نمی دونم که نمیدونم


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
جهنم
سه شنبه 89 اردیبهشت 21 , ساعت 11:10 صبح  

داشتم فکر میکردم این جمله یعنی چی؟

خدایا اخه زور نیست به زور ما رو به این دنیا اوردی بعد هم میگی همون کاری که من بایدبگم انجام بدید و اگه انجام ندادید آتشی هولناک  و سوزان در انتظارتونه و تازه اگه خیلی خوب باشید و به حرفم باشید شاید شاید اون جای جهنم که شعله هاشم زیاد سوزان نیست یه جایی بهتون بدم!


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
زندگی و بازی یا بازی زندگی
یکشنبه 89 اردیبهشت 12 , ساعت 10:26 صبح  

بعید میدونم این یادداشتهارو بخونید شاید هم یه روز که اتفاقی داشتید یه چیزی جستجو میکردید ببنید و بخونید و .... یادتونه چه آتیشی می سوزوندیم ؟ یادتونه خونه آقایی (بابابزرگ) رو با اون حیاط کوچیک رو سرمون می ذاشتیم و نمیدونم چطور سه طبقه ساختمونو با قدمهای برق اسا طی میکردیم؟ محمد یادته گرگ میشدی؟ ما دخترا فرار میکردیم و انقدر بالا بلندی بود که بتونیم براحتی از چنگت در بریم و پسرها عجب میل عجیبی دارن به گرگ شدن و دنبال دخترا دویدن و احیانا اون وسطا یه لگد زدن به پروپاشون. یادتونه تو اون اتاق کوچیک چه نقشه ها که برای اومدن دایی کشیدیم و همش نقش برآب شد حتی یکیشم نتونستیم اجرا کنیم ؟ یادتونه قرار بود محمد بره زیر اون کمد قدیمی خوشکل که مامان بزرگ بهش میگفت دولاب و قایم بشه که اگه هرکی خواست بادبادکها رو بترکونه یه سوزن بزنه به پاش؟

یادتونه پشت بوم خونه طبقه سوم یه خونه با چوبهای در و پنجره اون خونه  قدیمی سر کوچه که خرابش کرده بودن تا جاش یه نو بسازن چه خونه قشنگی ساختیم؟ و اون درو پنجره ها چقدر خوشکل بود و حتی میخ نداشتن و با چوبهای مکعب مستطیل به هم پیچ و میخ میشدن ؟ یادتونه اون گربه مادر که محمد بچه شو از تو لونش کشید بیرون و مادر بهمون حمله کرد و به صورت محمد چنگ انداخت؟ یادتونه اون گنجشک کوچولو رو وقتی مرد کفن کردیم و تو باغچه خاک کردیم و براش مراسم ختم گرفتیم و مامان برامون حلوا پخت؟ یادتونه.............. 

بچه ها ی ما کدوم یکی از این خاطرات رو با هم دارن توی خونه های ..... بدون همبازی و.....

نمی دونم شاید تو عصر صنعت خاطرات هم باید صنعتی باشه شاید باید هرکس فرزند زمانه خودش باشه و شاید ...... مهم اینه که با یاداوری همه این خاطرات اشک تو چشمام جمع شده  ما اونموقع  در بازیهامون زندگی می کردیم و الان تو زندگی هامون بازی میکنیم.


نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
عضلات فرسوده من
شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 1:29 عصر  
دوچرخه سواری هم مثل شناست راستش چون فرهنگ ورزشی من خیلی پایینه این دوتا تنها ورزشهایی هستن که انجام دادم پس همین دوتا رو می شناسم. نه اینکه شبیه باشن ها!!! نه بخدا انقدر ها هم بی فرهنگ نیستم از این نظر شبیه همن که ادمو میبرن به دنیایی که هیچ فکری بجز کاری که الان داری انجام میدی  توش نیست تو هردو در عین استفاده از مغزت که تمرکز و دقت میخواد « البته دفعات اول بقیش اونم نمی خواد» همش استفاده از  کل عضلات فرسوده و ماشینی و بکار گرفته نشده ماست حداقل عضلات  من یکی. حالا منو بگو که  یه آرزو به آرزوهام اضافه شد.
نوشته شده توسط باران | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

انتظار اهورایی

باران
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 36 بازدید
بازدید دیروز: 3 بازدید
بازدید کل: 61538 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
لینک های روزانه

انتظار [46]
عصر نوشتن [9]
خیال سبز [54]
[آرشیو(3)]
فهرست موضوعی یادداشت ها
رومانتیک[4] . هویت[4] . وحشی[2] . طبیعت[2] . حرف کلیدی ندارم[2] . مرهم[2] . عشق و نفرت . زخم . برزخ . بهشت و جهنم . بیم و امید .
نوشته های پیشین

دی ماه
بهمن ماه
اسفند ماه
خرداد 1387
اردیبهشت 1387
فروردین 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
بهمن 1387
آبان 1388
آذر 1388
بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
لوگوی وبلاگ من

انتظار اهورایی
لینک دوستان من

گل سرخ
پرسش مهر 8
عشق الهی
زن بودن ممنوع
هر آنچه که شما میخواهید...
بانو بلاگ
سیب سرخ
آسمان عطش
مسایل جنسی

سپیده و فرید

روزنگار خانم شین
گیس طلا
گلمریم
روزا
آیدا
ترگل
نیلوفر
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

رهایی
زیرلبی های مادرانه
چشمامو میبندم و تو منو راه ببر...
خدا به همرات
حسودانه
یعنی میشه؟
تنهایی
باز هم تو
فریاد فریاد
ظلم شاخ و دم نداره
آرامش درون و طوفان برون
[عناوین آرشیوشده]