آخرش تصمیمو گرفتم و خودمو یه راه کردم و نماندم.و چه خوب شد که نموندم.احساس ازاد شدن میکنم...نه در اون محل کار موندم و نه در خونه شوهر..مردی که منو از خونه اش بیرون انداخت.نه باز زبان بی زبانی که رک و مستقیم.گفت که اینجا اضافه ای و نباید بمانی..با اینکه از نظر مالی داره بهم فشار میاد و تازه شروع کار جدیدمه و هنوز به درامد مطلوبی نرسیده، و با اینکه از نظر جسمی هم خیلی داره بهم سخت می گذره و خیلی خسته میشم چون مسیرم بسیار دور شده ولی از نظر روحی و ذهنی بسیار احساس سبکی و آزادی میکنم. چرا باید مردها گاهی انقدر ظالم و زورگو و متکبر باشند. نمی فهمم هیچ نمی فهمم. خدا رو شکر که جستم از زیر بار ظلم. هرچند هنوز هیچی معلوم نیست که تکلیفم بالاخره چی میشه.
سرکشه و گاهی فکر میکنم نه از چیزی میترسه و نه عبرت میگیره..نمیدونم خصلت سن و سالشه یا واقعا این جز شخصیتشه...نه دوست دارم انقدر محتاط باشه که هیچ نکنه و نه اینقدر بی احتیاط و عبرت ناپذیر...از اینکه میتونه از حقش دفاع کنه و حقشو بگیره خوشحالم...ولی از اینکه گاهی حس میکنم بسیار قدرناشناسه ازارم میده. گاهی انقدر فرسوده ام میکنه لجبازی هاش که اصلا دلم نمیخواد قربون صدقه اش برم و یا ناز و نوازشش کنم...ولی هرگز نمیذارم شب را با اشک و ناله و ناراحتی سر بر بالش بگذاره...واقعا که چقدر سخته.خیلی سخته...خدا بهش رحم کنه و در سایه لطف و رحمت خودش انسانی بزرگ و شایسته از او بسازه که هم او از خدا خشنود باشه و هم خدا از او...این دعای همیشگی من برای او و همه کودکان سرزمینمه.
دلم میخواد در بود یا نبودم خوب بتونه فکر کنه و بعد با تصمیم قاطع و درست دست به عمل بزنه.
این روزها بین دوراهی ماندن و نماندن پرسه میزنم. بین ماندن و استقامت و صبر کردن و یا رفتن و از خیر خوب و بدش گذشتن. علت این تردید رو تا حدودی میدونم.روراست بگم نفس کار عالیه، اشکالش تو اینه که اگر مکان از خودم بود یا حداقل اجاره اش کرده بودم یا حداقل از طرف سازمان ایرادی نداشت هیچ شکی در ماندن نمیکردم و ایراد کار اینه که کاری کاملا قانونی رو مجبورم در جایی که نباید شروع کنم تا یکم دست و بالم باز بشه و برم دنبال مجوزهاش برای ادامه کار و همین باعث ترسم شده که اگر امدند و گفتند چرا اینجا؟ زبونم کوتاه نباشه پیش وجدان خودم کوچیک و بی ارزش نشم. خداییش اهل قانون و مقررات بودن هم خیلی دردسره ها. نمونه بارزش همین حسه که خون به دلم کرده تازه هیچ پشتوانه و حامی هم ندارم و این تک و تنها بودن بیشتر از هرچیز پامو سست کرده. چون قسمتی از کار زیاد وجهه قاونی نداره با ترس و لرز از خدا هم امید یاری دارم. هنوز نمیدونم برای خدا رعایت قراردادهای اجتماعی مهمتره یا انجام یه کاری که شاید قرارداد احتماعیش خیلی رعایت نشده باشه ولی به انسانهای دردمند با صداقت و درستی کمک میشه اونم فقط بخاطر بی پولی انجام دهنده کار. اشک تا دوقدمی چشمهام بالا میاد و گاهی حتی یواشکی چشمامو خیس میکنه و قلبم بدون اینکه دقیقا بگه چرا تند تند میدوه و ذهنم گاهی گیج و مبهوت بین دوراهی میشینه انگار که وسط یه بیابون برهوت بی آب و علف نشسته. و جسمم طبق عادت کار روزانه اش رو با چهره ای غمگین و گرفته و گاهی آشفته و پریشان پیش میبره. تو این لحظات همه ادمهای دوروبرت که به روت می خندن غریب و دورن. بخصوص وقتی میبینی در پس این چهره ها ی خندان غول ریا و دوروریی مستی میکنه و می شنوی کارت که جلوی چشمات تصدیق شده پشت سر چشمات تخریب میشه وای که چه حالی بهت دست میده. و این باز تردیدت رو بیشتر میکنه. خدایا که هم نامه نانوشته خوانی هم درد دل نگفته خوانی. بیا و کریمی کن و دستمو بگیر خواهش میکنم بذار من چشمامو ببندم و تو منو راه ببر.......
ادم وقتی مدتی هرروز مسیری پر رفت و آمد را گز میکنه روزی چهاربار، مدتی بعد ادمهای اشنای خودش رو پیدا میکنه بی اینکه بدونه کی هستند و صبح به این زودی با ظواهری متفاوت به کجا میروند.صبحها مشتریان ثابت داره ولی بعد از ظهرها اشنایی نیست مگر دست فروشان و مغازه داران. حتی انگار صبح ها اونها رو حاظر غایب میکنم. و وقتی یکیشون غایب بود برام سوال میشه که چرا نیست؟ دیر از خواب بلند شده یا زودتر رفته؟ نکنه مشکلی براش پیش اومده؟ و انگار باد توی دلم دعا کنم که سالم باشه.این رهگذران پای ثابت این خیابان شلوغ میشن قسمتی از ان چیزهایی که انگار حتی موقت به تو تعلق دارند. مثل همون خیابون، درخت هاش، مغازه هاش، حتی موشهای جوی ابش که گاهی یه هو از بغل پات رد میشن و دلت میلرزه درست در مرکز شهری بزرگ!!!البته خداییش فقط گاهی اگر جرات کنن سر از سوراخشون دربیارن. ولی انگار اونها هم جزیی از زندگی تو هستن..هرچند گاهی درختی تنومند و کهنه رو ببینی و با خودت بگی این از کی اینجا سبز شده که من ندیده ام تا بحال؟ و به خودت بخندی ولی باز هنوز ته دلت مطمئن باشه این تازه سبز شده وگرنه بعد از اینه هم رفت و امد دیده بودیش. ولی خیلی خوبه ..هرروز همه اون ادمها روهروز ببنی بدون اینکه بشناسی و سلامی هم هرگز بینتون رد و بدل نشه بعد از اینکه در دلت درمورد ظاهر و قیافسشون نظر دادیبا خودت بگی خدا به همرات..هرجا میری موفق باشی و این جمله روزی ده ها بار در دلت تکرار بشه..........
هیچوقت نفهمیدم دقیقا و واقعا چه اتفاقی افتاد یعنی اصلا نپرسیدم در واقع نخواستم بپرسم..یه چیزی اجازه پرسیدن نمیداد هرچند سربسته پرسیدم ولی جواب سربسته هم شنیدم و پیشتر نرفتم که باز مثل خر تو گل گیر کنم... اوایلش همه چیز من براشون شگفت انگیز و جالب بود. همه چیز من تعریف داشت و من بهترین بودم تا مدتها من همچنان از نظر اقای ...... بهترین بودم و لی از طرف خانمش کم کم داشت محبوبیتم رنگ می باخت . چندروزی بود مدام از خودم می پرسیدم چرا این روزها این خانم ...... انقدر بد عنق و اخمو شده تا منو میبینه لب و لوچه اشو میکشه تو هم ؟ مثل افسرده ها میشه ..و مرتب یاد گریه های اونروزش توی ماشین می افتادم که داشت به خیال خودش اسراری از زندگیشو پیشم برملا میکرد و این چند روز مرتب از خودم می پرسیدم چرا باید مرتب از خیانت مردها حرف بزنه نه از تقصیر زنهای معشوقه در خیانت مردها ؟؟؟ من چقدر خر بودم که نمیفهمیدم این داره به من حسودی میکنه و همسرش در تعریف و تمجید از من داره ظاهرا خیلی زیاده روی میکنه چنان که لج همسرش رو دراورده و اونم داره اینطور تلافی درمیاره ..کم کم بهانه های بنی اسراییلی شروع شد از هر دوطرف.دیدم هر نفس کشیدنم داره به اقای ..... گزارش میشه. و من اگر اب خوردم به بدترین شکلش اون خبر داره. انقدر بهانه ها و ایرادها بالا گرفت که واقعا تحملش برام سخت بود نمیشد که هرروز جلسه که چرا اونروز چنین کردی و چرا اونروز مشتری را با تو خطاب کردی و چرا نگفتی شما در حالیکه همسر محترمشون از ناز و عشوه کم و کسر نمیذاشتن. نمیدونم ایا دیگران هم به اندازه من بازخواست میشدن یا نه؟ ولی در پرسشهای سربسته جواب این بود چون قراره شما اینجا رو تحویل بگیرید حساسیت روی شما بیشتره...!!! اصلا همچی قراری نبود...قرار بود دو سه نفری شریکی اونجا رو تحویل بگیریم..به اضافه اینکه همه توانا ییهای و خوبیهای من که روزی تحسین برانگیز بود حالا دیگه انگار اصلا وجود نداشتن. بی اینکه بدونم چرا و بدون هیچ دلیلی ترد شدم... و اخراج!!!!!!!!!!!!! هنوز متعجبم مصداق کامل اش نخورده و دهان سوخته. اقایون لطف کنن بیشتر هوای خانمهاشون رو داشته باشن تا با حسادتشون ریشه کسی رو خاکستر نکنن.البته من خاکستر نشدم ولی داشتم میشدم
الان دارم می فهمم فلانی و فلانی چرا انقدر همسرانشان را دوست دارند و یک مرد چه مشخصاتی داره که می تونه مورد نظر و مطلوب یک زن باشه. البته بیشتر منظورم همسره. چون زیر یه سقف همه چیز با دوران دوستی و نامزدی و اینا فرق داره. حالا که همسر من هم نمیدونم چطور و چگونه و چرا به طور غیر منتظره ای رفتارهاش عوض شد. از بعد از اخرین قهر طولانیش. که دوماهی طول کشید . به ناگهان تغییر کرد. البته شرایط من هم خیلی تغییر کرده . هرگز مجبور نبوده از بچه مراقبت کنه. این همیشه مهمترین و بزرگترین عامل کشمکش های ما بوده. اصلا نمیتونم به این تغییر رفتارش اعتماد کنم. حتما هم میگید زن دیوونه تقصیر خودته.. دل من دیگه هرگز او رو به عنوان شریک و همسر و همراه و همدل و .....قبول نداره ..فقط یه همخونه است.
دخترک 6 ساله وقتی یکبار مجبور شد دو سه ساعتی تنها خونه بمونه. وقتی بهش زنگ میزدم میگفت که همه چیز خیلی خوبه و خودش هم حالش خیلی خوبه و اصلا ناراحت نیست .وقتی هم برگشتم همه اینا رو گفت و گفت که تو ذهنش تصور میکرده که همه کنارش هستن. و خیلی بهش خوش گذشته..من پر رو بازی در ارودم و مجبور شدم یکبار دیگه تنهاش بذارم..که دیگه شاکی شد و گفت که اوندفعه خیلی بهش بد گذشته و اصلا تنهایی رو دوست نداره.گفتم ولی خودت گفتی خیلی خوب بوده. گفت : اینو بخاطر این گفتم که تو دلت ناراحت نشه!!!!!!!!!!! ای فدات بشم شیرینکم
این روزها دلم منتظر تلنگریه برای فرو ریختن...برای همه آنچه خواستم و نشد...ساعتها اشک میریزم ولی دلم از اندوه خالی نمیشه ..میدونم حال و روزم از هیچکس در دنیا بدتر نیست و بدتر از من و بزرگتر از مشکلات من بسیارند ولی من دریا دل نیستم و به اندازه کفایت شاکر و یا شاید وگذارنده و نمیدونم هزار عیب و نقصی که بر من وارده فقط میدونم دلم نازک شده به اندازه شیشه ای که به کمترین ضربه خورد میشه ..بیشتر از همه از تو دلگیرم و دل شکسته که صادقانه توکل کردم و صادقانه خواستم...خوشا بحالتان ای آنهایی که دلتان به بزرگی اسمانهاست که میتوانید به راحتی بگذرید و بگذرانید و من نمیتونم و این اندوه مرا خواهد کشت نه جسمم را که روحم را....و من نقطه کوچیکی در این دفتر دوار روزگار نه سرگردانم و نه هویت گم شده و خوب میدونم چه میخوام ...من برای چه اورو از تو خواستم و تو ظاهرا نشنیدی شاید هم شنیدی و خودت را به نشنیدن زدی.....فکر میکردم عاشقانه دوستم داری و حال بی تردید نداری.....از همه کس به تو شکایت بردم از تو پیش که شکایت برم؟
ماه دو لبه ای رو پشت سر گذاشتم ...از یک طرف آرامش در خانه بودن و اینکه لازم نیست صبح کله سحر بیدار شی و ندونی بچه رو با چه ترفندی از خواب نازش بیدارش کنی و بعد بدوی که به موقع برسی ..اینکه اینها نبود خیلی عالی بود ...بدیش مال تمام استرسی بود که تو این مدت قورت میدادم و در عرض یکماه من که هر دوسال یک روزش شاید بیمار میشدم ..شدم گنجه درد و مرض...سینه پهلو کردم..درد زانوم دمار از روزگارم دراورد گفتم الان فلج میشم....وای چشمتو روز بد نبینه سردردهایی که به عمرم تجربه نکرده بودم خواب با سردرد بیدار شدن با سردرد و این آخری شکم روش عجیب و غریب که اینا همه از عوارض قورباغه ای بود که قورت میدادم و ترس از اینکه این بی پولی مجبورم نکنه دست به کسی دراز کنم ..ترس از اینکه بی پولی به کسی وابسته و متکی ام نکنه...افکارمو که جمع میکنم میبینم 60 درصد از نگرانی هام فقط حول و حوش همین مشکله....اخیرا یعنی چندماهیه تو خیابون اصلی محلمون یه خانم با دخترش میان میشینن و دستمال کاغذی بسته های کوچیک پسته و بادوم که با دست درست شده می فروشند ..مادره غمگین سرش پایینه و خیلی هم جوانه...هربار که از کنارشون رد میشم دلم میخواد کنار اون زن بشینم و از مشکلش بپرسم ولی اینکارو نمیکنم ...ه فایده ازش بپرسم و بعد کاری از دستم برنیاد شاید میترسم ازاینکه منم مثل این خانم و هزاران زن دیگه اخرش مجبور به این کار بشم که تازه این خیلی شرافتمندانه اس....چقدر روزها و شبهای سحر و افطار خواسته و نخواسته اون زن جلوی چشمام ظاهر شد ..خدا به فریادش برسه...خدا به فریاد همه نیازمندان و دردمندان برسه..
گاهی فکر میکنم آدمها چقدر میتونن به راحتی ظلم کنن و فراموش کنن.توی اون یکسال و نیم رفت و آمدم چه دل خونی ها که به من نداد .له له میزدم واسه یکزره همکاری کردن و درکش. و اگر خدای ناکرده ازش درخواست کمک میکردم میگفت : به من جه مربوط تو داری درس میخونی جورشو من باید بکشم؟کیفش رو تو میکنی دردسراش مال منه؟ که مثلا چی؟ ازش خواسته بودم صبح بچه رو ببره بذاره خونه مامانم .من از پرواز جا نمونم.(کلاس ساعت 9 صبح شروع میشد و من برای اطمینان پرواز رو حدودای 7 صبح میگرفتم)و میدونست تو برد و آورد بچه چقدر عذاب میکشم حاظر نبود به هیچوجه همکاری کنه .وای به روزی که اگر یه شب پروازم تاخیر داشت.در حالا عادیش هم قبل و بعد از رفتن و اومدنم دعوای درست و حسابی داشتیم سر هر بهانه کوچیکی که بگی.خدایا قدر رنجم داد .خیلی .اصلا حلالش نمیکنم.بعد با پررویی تمام دیشب که بچه رو بردم بازار براش کفش و لباس بخرم به هزینه خودم و ساعت 9 شب رسیدم خونه میگه یه ناهار برام الان درست کن فردا با خودم ببرم سر کلاس.همان یک ان منفجر شدم.یادم افتاد که با هر بار کلاس رفتن من میکفت تو میری عیاشی میکنی و مارو میذاری اینجا تک و تنها.!!!و حالا داشت به من میگفت از صبح رفتید خوش گذرونی و من سرکلاس بود.فریاد کشیدم چطور کلاس رفتن من عیاشی بود و کلاس رفتن تو رنج کشیدن؟؟؟؟و الان که رفتم بجای تو و برای سبک کردن اقتصاد زندگی برای بچه کفش و لباس گرفتم رفتم خوش گذرونی؟؟؟/؟ دلم میخواست همون لحظه زمین دهان باز کنه و منو ببلعه که با چنین ادم ظالم و زورگویی طرف نباشم.هربار که میرفتم باید غذاشونو اماده میکردم و بعد میرفتم. و هیچ براش مهم نبود من خسته ام؟ امتحان دارم؟ ندارم؟ میتونم ؟
نمیتونم؟خدایا منو از شر این ظالم نجات بده.
اشک امان نمیده بیشتر از این بنویسم.کینه ای که از این ادم در دلم مونده دیگه پاک شدنی نیست. فقط منتظر رهایی هستم و بس.